مدار اندیشه

مدار اندیشه
نویسنده:احمد ابراهیمی نژاد
دانش آموخته علوم دینی
اخطار:
مطالب و نوشتارهای این سایت ،کاملا شخصی و بدون هرگونه برداشت ازکتاب ،سایت و منبع دیگر بوده و تمامی حقوق آن متعلق به نویسنده است. هر نوع کپی برداری و برداشت از نوشتارهای این محموعه اکیدا ممنوع می باشد.


آخرین نظرات

۲ مطلب با موضوع «حقیقت عرفان» ثبت شده است

شرط  ثمر بخش بودن سلوک:

سلوک راهی سخت و  پر چاله وچالش و پرفراز و نشیب است و جز برای کسانی که فرجام و سرنوشتشان از این پیمایش سخت به نیکوترین وجه به نگارش درآمده ،راهی کم نتیجه و بلکه تباه کننده خواهد بود.

هر چند که پایان راه سلوک می تواند به عالی ترین حد عقلانیت و حکمت ختم شود اما باید نتیجه و اثر و کار جهانگیر بزرگی از درون این اندیشه برتر و زحمت و رنج عظیم عمر بیرون آید و بهره به دست آمده به عذاب و سختی مسیر طی شده و شادی عمر از دست رفته بیارزد.آنچه مربوط به آخرت است نتیجه عمل است ولی نتیجه عقل و اندیشه برتر باید در همین دنیا به بار نشیند.در واقع تعالی عقل و حکمت باید مساوی با تعالی سرنوشت،و پیمودن سخت ترین راه متصور باید مساوی با بهترین نتیجه ممکن باشد.

طلب ورود در مسیر سلوک امری عاقلانه نیست بلکه به جای آن باید جویای درک نتیجه و پایان این راه شد. عدم چشش وادی سیر و شهود برای انسان محرومیت به حساب نمی آید به شرط آنکه عقلانیت والا بهره  ذاتی و ازلی انسان باشد، زیرا نتیجه سلوک نیز رسیدن به همان عقل و شعور ممتاز است (که لازمه عقلانیت والا ،فرا شریعت بودن انسان در اندیشه و عمل است). عقلانیت ذاتی و ازلی و نهادینه خود نعمتی است که انسان را هم از سیر جان فرسای سلوک و هم از بار سنگین شرع و مذهب بی نیاز می سازد. هر چند که هیچ حدی از درک و عقل  به حد عقلانیت حاصل از سلوک تام نمی رسد و هر سیرو سلوکی نیز به حد نهایی و کامل ختم نمی شود ولی اینکه آیا فهم و عقل زیاده از حد، مایه سود یا زیان است بستگی به بخت و سرنوشت انسان دارد.

گاه انسان با ظاهر بینی  و آواز دهل از دور شنیدن ،زندگی شادتر و موفقتری خواهد داشت تا آن هنگام که بخواهد باطن امور را واکاوی کند . این مسئله شامل درک باطن خدای جهانیان نیز می شود و به قول نیچه:"هر کس که بخواهد به سمت معرفت رود از خدا فاصله می گیرد"[لا تسئلوا عن اشیاء ان تبدلکم تسوء کم].قاعده "دور باش و دوست باش" در مورد خداوند نیز رسمیت دارد و در واقع تباهی نه فقط  در کفر ، بلکه گاه درقرب و کنجکاوی بر فهم بواطن و ترسیم دعای "ارنی الاشیاء کما هی" رقم می خورد؛بنابراین بهترین جایگاه،حد وسط است. معرفت جویی اگر به شناخت ناقص انجامد امری بی ارزش است و اگر به شناخت کامل انجامد  دردآور خواهد بود ؛پس بهترآن است که انسان از خداوند تنها به همان اعتقاد و پرستش کلی اکتفا نماید بی آنکه معتقد به عادل یا ناعادل بودن و مقدس یا نامقدس بودن و بی خطا یا خطاکاربودن او شود.پرداختن به علم و مطالعه در مخلوق بس مفیدتر به حال انسان است تا به دنبال معرفت واقعی خالق رفتن و یا به دنبال قرب و قرابت و دوستی خاص با او بودن . سعادت ،منحصر درعشق و قرب نیست بلکه در اعتقاد کلی به خدا و معاد و شکوفایی عقل و حکمت و عمل نیک است .راه سالم آن است که انسان نه خود را  در دام خدا گرفتار سازد و نه به ذلت دنیا.
خستگی و رنج سفر روحانی از هر سیر آفاقی بیشتر است.سلوک مسیری است که ارزشمندی آن در گرو رسیدن به یک نقطه لذت بخش و ماندگاری همیشگی در آن ویا به دست آوردن ره آوردی پربهاست.خطر و ریسک بالای این مسیر به آن است که انسان ممکن است گرفتار بدترین رنج و ریاضت قابل تصور گردد و در نهایت نه تنها از سرای آسمان بهره و خیر دلخواهی به دست نیاورد بلکه همان وادی دنیا را نیز از دست داده و خود را در کانون بازیهای الهی ،سرگردان بی نصیب و بدهکار بی طلب یافته و آش نخورده ودهان سوخته و آتش بی کباب و درد بی ثواب شود.بنابراین انسان عاقل نه بلی می گوید و نه در بلا قدم می نهد.

 

شرط حرکت:

سلوک یعنی راه دراز صد ساله را میانبر زدن .راهیابی به وادی سیر ،نیازمند دو شرط اساسی یعنی سرگشتگی و حقیقت جویی و وارستگی و صبر والاست.

فقرو ضعف و وابستگی و نیز جهل انسان نسبت به حقایق و بازیها و فریبهای پشت پرده است که سالک را در این مسیر پر افت و خیز به تحمل هر رنج و سختی برای رسیدن به نتیجه وا می دارد .بنابراین گام نهادن در این مسیر نیازمند جهل (مقدر)و فقر(بزرگ نمایی شده) و آگاهی و بیداری نسبت به جهل و فقر است.

رسیدن به حقیقت برتر در گرو ظرفیت و استعداد و قابلیت است ،قابلیتی که البته جز در سایه رنج و صبر به کمال نمی رسد .این اختلاف قابلیت موجب می شود که یکی ناخوانده علم سماوات ، ره در مقام درک اسرار برد و دیگری در حجاب علوم آسمانی گرفتار ماند.

تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی

گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش

 

سلوک اجابتی است بر درخواست و اصرار انسان سرگشته بر فهم حقیقت و حرکتی است که اساس آن فراخوانی و دعوت و اذن ورود است[ولا یحیطون بشی من علمه الا بما شاء].بدون حس کشش و دعوت،انگیزه ای برای درنوردیدن این دریای ناپیدا کرانه وجود نخواهد داشت(کشش چونبود از آن سو چه سود کوشیدن).

 ورود درمسیر سلوک ارتباط چندانی به درجه تقوا ندارد بلکه تقوا طلبی ،شرط و ملاک است؛ نهایتا انسان در این راه  با پالایشهایی دردناک برای گام نهادن در وادیهای خاص مواجه خواهد بود.

سلوک،نیازمند سبکباری روح، آزادگی و وارستگی ، ریاضت جسم و قلت خواب و خور است و البته آنکس که به این وادی دعوت می شود لازمه های راه و مسیر نیز به او الهام می گردد.  

 

تو کز سرای طبیعت نمیروی بیرون                

کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد
سلوک جوشش و تلاطم و شوریدگی  بی مهار و بی اختیار درون برای حرکت و کشف است.

در   اندرون  من    خسته   دل  ندانم کیست

که من خموشم و  او در فغان و در غوغاست

 

 

 

سلوک ،حرکت هدایت شده و مقدر برای کشف دقیق حقیقت خدا،هستی و انسان است و البته اصل، همان کشف حقیقت تام و کامل خداوند و حقایق توحیدی در سه بعد ذات،فعل و ربوبیت است، زیرا لازمه شناخت عمیق و دقیق خداوند ،خود شناسی و کشف حقیقت انسان ،شریعت و حتی خلقت و هستی است ،چرا که هستی نیز چیزی جدا از ذات الهی نیست(الدهرهوالله) .پس توحید موضوع و شاخه اصلی عرفان و سلوک است .

 

لازمه رسیدن به بالاترین درک باطن نسبت به خدا و انسان و شریعت آن است که انسان بیش از همه ظواهر این امور را نیز شناخته باشد.عارف یعنی کسی که در جایگاه فکر و اندیشه خدا نشسته و حقایق درون و بیرون او و غرایض اصلی رفتار و گفتار او را کشف نموده و به تعریف واقعی خدا و تفسیر گفتار و کلام  و رفتار او دست یافته؛بنابراین تفاسیر سالک از کتاب خدا بسیار جاها با تفاسیر ظاهربینانه شیخ و آخوند متفاوت است.

تلاطم وادی سلوک از نشئه "قاب قوسین او ادنی" تا هبوط به دنیا، و از وادی"ذا غصة وعذاب الیم" تا" فروحٌ و ریحانٌ وجنةُ نعیم" ،و از ستایش  و عشق بازی و فنا تا ناسزاگویی و نفرت و فرار، و ازعمق جهل تا اوج دانایی واز شکر تا شکایت و از نوازش عمیق تا تازیانه شدید و از تنگنای "ضاقت بهم الارض" تا وسعت بی نهایت ،و از حیرت و سرگشتگی تا سامان و وامنیت ،و از اوج عبادت و تهجد تا سجاده به می رنگین نمودن،و از لذت دلبخش وصال تا عذاب جانکاه انقطاع ،و از اوج تقوی و ورع تا رهایی و اباحه گری، و ازبردگی تا شورش و آزادی دارای عمق و فاصله است.

چون این گره گشایم وین راز چون  نمایم               
دردی و سخت دردی کاری و صعب کاری 

 

عرفان و شهود سرزمینی است که انسان تا به آن قدم ننهاده و آن را لمس و درک ننموده حق اظهار نظر و حکم درباره اندیشه و اعتقاد  برتر را ندارد. نتیجه سیر و سلوک، تولد در جهان فکری نو و تازه است.انسانها از بعد جسم همه در یک جهان واحد زندگی می کنند اما اندیشه و جهان درون آنها می تواند فاصله ای به دوری هزاران سال نوری داشته باشد.

در کارخانه ای که ره عقل و فضل نیست            

فهم   ضعیف   رای   فضولی    چرا کند

با آغاز حرکت ، رهرو و سالک دیگرروی نقطه ای خاص توقف و اتراق دراز نخواهد داشت و همان کس که روزی جویای چگونه حرکت نمودن بوده، اکنون جویای چگونه باز ایستادن است و دیگر چیزی در اختیار و اراده او نیست.

 در حریم عشق  نتوان زد دم   از  گفت   و  شنید       

زآنکه آنجا جمله اعضا  چشم  باید  بود  و  گوش

انسانها هر یک در جایگاه ادراکی خاص خود(ضعیف،متوسط یا مطلوب) خلق شده و استعدادشان تنها درهمان حد و جایگاه مشخص است . اگر رتبه های عقلی و حکمی انسانها را از یک تا نود در نظر گیریم ،سالک (درمعنای طی کننده سیر تام)را باید کسی دانیم  که حرکت را از نقطه پایین شروع کرده و به نقطه صد یعنی ده رتبه  بالاتر از بالاترینها دست یافته .هرچند که راهرو در این سیر پر فراز و نشیب ممکن است چیزی از زمین یا آسمان به دست نیاورد ولی در چشش همه دیده ها و شنیده هاو تجربه ها به بالاترین جایگاه خرد دست یافته و درعقلانیت و حکمت وخداشناسی و جامعه شناسی و خودشناسی و انسان شناسی سرآمد و پیشاهنگ خواهد بود.بنابراین حتی داستان سرایی های عارفان بر خلاف دیگر حکایتها که برای خواب کردنند ،همه آکنده از حکمت و بیدارگری است.
سلوک نه تنها سریعترین راه برای جبران، بلکه برای پیشی گرفتن از همه انسانهاست.ترکیب عقل و عرفان به آن است که آدمی عقل را ابزار تعامل با آدمیان و عرفان را ابزار تعامل با خود و خدا داند .

کمال برتر:

کمال امری نسبی است و بستگی به این دارد که چه چیز را مصداق کمال ،چه چیز را اصل و چه چیز را فرع دانیم. اگر اوج عقل و حکمت مصداق کمال باشد پس عارف تام السیر، انسان کامل است و اگر اوج عبادت و معنویت و عبودیت ملاک کمال باشد پس پیامبران مصداق انسان کاملند واگرعلم ،کمال برتر است پس دانشمندان ، مخترعان و مکتشفان مصداق آنند و اگر کار و زحمت ملاک باشد کارگران نمونه آنند.ولی قضاوت واقعی آن است که هیچ گوهر و کمالی در عالم بالاتر از عقل و حکمت نیست.بنابراین خواب عارف برتر از نماز و روزه زاهد، و نرخ اندیشه و حکمت او برتر از ثواب هزار ساله ذکر عابدان است.
فرصت کمال:

هم فرصت عمل و هم فرصت تکامل عقل و حکمت تنها در همین عالم است.جهان بعد از مرگ با وجود همه مشاهدات ،چیزی به تکامل انسان نمی افزایدو اگر هم بیافزاید ارزش واعتبارش نسبت به تکامل دنیایی بسیار پایین تراست.بنابراین جهان بعد از مرگ برای هر انسان تداوم همان جایگاه و منش دنیایی است [من کان فی هذه اعمی فهو فی الاخرة اعمی].عالم برزخ و قیامت نیز می تواند برای انسان وادی حجاب و فریب باشد و تنها از لحاظ علمی چیزهای نادیده (مانند حقیقت اعمال)برانسان آشکارگردد،ولی آنچه ارزش ذاتی  دارد عقل و حکمت است و نه صرف علم،مشاهده و دیدن.

 
فرق نظام شریعت  با عرفان و شهود  :

علم یا اکتسابی است یا تجربی و یا شهودی. از علم و کشف شهودی به "عرفان" تعبیر می شود که خود اصل و هدف نیست بلکه ابزاری بدون انفصال برای رسیدن به عقل و حکمت بالاتر است.نقش علوم اکتسابی نیز در مسیر سلوک ، نقشی درخور و به سزاست زیرا ترکیب آگاهیهای علمی با حقایق شهودی و تجربی نتایج بهتر و برتری را به دست می دهد.در کل فهم حقیقت ناب، ره آورد ترکیب علم اکتسابی،شهود،تجربه و تفکراست.وجود و هستی چون کتابی است که یکی از آن واژه می بیند،یکی معنا و دیگری تفسیر.

شریعت و کتاب (هدایت عام)و سلوک و شهود و الهام (هدایت خاص)، دو نظام تشریحی وابزاری در جهت بیان و تبیین حقیقت خدا،هستی و انسان و در بعد انسانی نیز بیان کننده وظیفه ،وسیله و هدف زندگی اند.بنابراین شهود و عرفان نه یک نظام و جهان بینی مستقل، بلکه ابزاری برای رسیدن به جهان بینی عقلی(در مقابل جهان بینی مذهبی) است.
 سلوک مسیری دهها برابر سخت تر از شریعت است و درعوض نتیجه آن می تواند به شعوری بس عالی تر وحجتی بس موجه تر و حقایقی بس متفاوت تر از واقعیات حاکم بر ذهن اهل شریعت ختم شود .آن حد از عقلانیت و حکمت که با ابزار سیر و شهود و تجربه قابل وصول است با هیچ ابزار دیگری دست یافتنی  نیست،به شرط آنکه مراحل سخت سلوک تا آخرین حد و مسیر طی گردد.مسیر شریعت بر تعبد وتقلید است و مسیر سلوک بر سیر و کاوش و اندیشه و تجربه.بنابراین اهل شریعت سخت محتاج به هدایت سالکان و عارفانند ولی هیچ عارفی مقلد و محتاج  دستگیری اهل مذهب  نیست(نروند اهل نظر از پی نابینایی).در واقع،عرفان و عقل متعالی محیط بر شریعت و بی نیاز کننده از آن است و نه بر عکس.
به کوی میکده هر سالکی  که  ره دانست         
در  دگر   زدن    اندیشه     تبه  دانست
اهل شریعت همیشه برآن بوده و هستند که مقوله عرفان را به مصادره خود درآورده و همواره کلام و الفاظ سالکان را حمل بر ذهنیات بسته مذهبی خود نموده و عرفانی را مورد تایید قرار دهند که در خدمت شریعت و همسو وهمراستا با آن باشد؛حال آنکه لازمه همراستایی آن است که نظام عرفان و سلوک دقیقا همان نظام شریعت باشد ،در حالی که این مقوله(البته در سیرتام و کامل آن) فاصله ها و فرقهای زیادی با اعتقادات واندوخته های ذهنی اهل شریعت دارد و  بین خدای شیخ و زاهد با خدای مورد شناخت سالک تفاوتها بسیار است.
شریعت،درک ظواهر است و شهود،درک و کشف بواطن ؛کشفی که دید انسان را نسبت به دنیای درون و بیرون تحت تغییر و تاثیر بنیادین قرار می دهد.شریعت شنیدن است و شهود ،چشیدن و رسیدن (والبته رسیدنها همیشه با شنیدنها مطابقت ندارد).آگاهی و اندیشه ای که از تاثیر شهود  و تجربه حاصل می شود از خواندن هزاران صفحه کتاب آسمانی حاصل نمی گردد(نه که هر کو ورقی خواند معانی دانست).
سلوک عرفانی خود نیز ابزار و محرکهایی مانند عشق انسانی دارد که البته تنها می تواند برای سالکان کاربرد مثبت داشته باشد ونه انسانهای معمولی.همان گونه که به دست آوردن دارایی برتر نیازمند رنج برتر است رسیدن به عقل و اندیشه و حکمت برتر نیز ازسخت ترین مسیر و تجارب می گذرد. در سلوک تام انسان تحول بنیادین جهان بینی را تجربه می کند نه تغییر رنگ و نماد را ،و این تحول و دگرگونی در گرو تحمل فراز و نشیب و جوششی بس عظیم است .
بس رنج سفر باید تا پخته شود خامی
صوفی نشود  صافی تا درنکشد جامی

حقیقت برتربه هیچ وجه از مسیر شرع و مذهب به دست نمی آید.بیرون افتادن از طریق شریعت گرچه سرزنش اهل آن را در پی دارد اما به وصول حقیقت تام می ارزد.
اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن               
شکر ایزد  که  نه  در پرده  پندار بماند

فرق آخوند و عارف:

شیخ وزاهد ،مدعی ظاهر بینند و عارف، حقیقت بین بی ادعا .آن یک ظاهر و واژه می بیند و این یک کنه و حقیقت و تفسیر .آن یک جاهل عاقل نماست و این یک عاقل جاهل نما.
عارف صاحب عقل و اندیشه و دنیای درونی شگرف و عمیقی است، هر چند که در بیرون ،بازیچه کودکان کوی و انسان بی نام و نشان و خاموشی است که خاموشی و بی ادعایی اش نزد خلق، کم خردی معنا می شود.
 
 شیخ و زاهد رسیدن به بهره  آخرت را در گرو اندوه دنیا و ترک لذت و مستی می داند ولی عارف هر دو نصیب را یکجا از آن خود بر می شمارد.

فردا شراب کوثر و حور از برای ماست          

وامروز نیز ساقی مهروی و   جام  می

شیخ همیشه سایه وحشت ،عذاب و جهنم را بر سر مردم می گستراند و عارف سایه بهشت و رحمت را.

-هاتفی      از        گوشه     میخانه     دوش                      

 گفت      ببخشند       گنه       می      بنوش

- می خوربه بانگ چنگ و مخورغصه ورکسی    

 گوید  تو  را  که   باده  مخور  گو   هوالغفور

- بیا  که  دوش به  مستی  سروش  عالم غیب       

 نوید   داد   که   عامست   فیض    رحمت  او

- از    نامه    سیاه    نترسم   که   روز حشر             

با فیض لطف او صد  از  این  نامه   طی  کنم

- نصیب ماست  بهشت  ای    خدا شناس  برو

که     مستحق     کرامت       گناه     کارانند

 آخوند انسانها را از عقل و اندیشه تهی و تصفیه می کند و عارف از جهل و نادانی  :
- بنده  پیر  مغانم که   ز  جهلم    برهاند                    

پیر ما  هر  چه  کند عین   عنایت   باشد
- آن  روز  بر دلم در معنی گشوده  شد                   
کز ساکنان   درگه   پیر   مغان    شدم 

وعده شیخ ،وعده  نسیه ( آخرت)  است و وعده و عطای عارف ، نقد و حاضر:

مرید پیر مغانم ز من   مرنج  ای  شیخ             

چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد

انسان عارف نه  اهل تکفیر و تفسیق است و نه تشخیص عقلا را در حق خویش مورد توبیخ و بازخواست قرار می دهد.

نیکی پیر مغان بین که چو ما بدمستان            

هر چه کردیم به چشم کرمش زیبا بود

از آن سو جامعه و عوام نیز چون تفاوت این دو نظام کور و وروشن(شرع و عرفان)را درک نمی کنند آخوند را همان عارف وخداشناس واقعی و باطن بین تصور کرده و به غلط مرید درگاه و رهرو راه کور ایشان گشته اند اما انسان  آگاه همواره سفره ارادتش را جای دیگر پهن می کند.

حلقه پیر مغانم زازل   در  گوش  است                

بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود

شریعت و عرفان ،هر دو مسیری پر تضاد و آغشته با واقعیت و فریبند اما سلوک اگر تا انتهای راه طی شود فریبها و واقعیات هر دو وادی شریعت و شهود و پرسشها و چرایی ها و راز و رمزهای راه طولانی طی شده ،همه بر انسان آشکار و خالصیها از زوائد جدا خواهد گشت و بالاترین حد دانایی برای انسان رقم خواهد خورد .
نتیجه سلوک بس کامل تر،پالایش شده تر و خلاصه تراز دنیای شریعت است و حکمت و عقلانیتی بس متعالی تر فرا روی انسان می نهد ؛عقلی که  هدایت عامه را بیشتر یک  فریب وسرگردانی برای جامعه خواهد دانست و نه هدایت.
شریعت وادی تکثرات است و سلوک، حرکت از تکثر و پراکندگی برای رسیدن به وحدت ، سادگی و نظم بندی  .
خاطرت کی رقم  فیض  پذیرد هیهات             
مگر از نقش پراکنده ورق ساده کنی
تفسیر واقعی کتاب خدا نه نزد شیخ و آیت الله ، بلکه نزد رهروان گرد بر چهره نشسته ایست که مسیر پر پیچ و خم توحید را طی کرده و آیات خدا و خلقت و انسان و برزخ و محشر و بهشت و دوزخ و غیره راچشیده ولمس کرده اند.حقیقت برتر و نهایی ترین حد خداشناسی ، نه در سینه انبیا و اولیا  و نه در سینه زهاد خام اندیش ،بلکه نزد سالکان به قله رسیده ای است که در درون، خدای اندیشه اند و در بیرون انسانهای گمنام و حتی بدنام نزد اهل مذهب.

راز درون پرده زرندان مست پرس                

کاین حال نیست زاهد عالی مقام را

 البته هر چند که رسیدن به هدایت برتر،از مسیر هدایت خاص به دست می آید ونه عام(شریعت) ،اما آغاز حرکت از وادی شریعت و زهد و عبادت و ارادت است.در واقع ،عقل پایان راهی است که آغازش وادی جهل است.
 

هدف سلوک:

هدفی که  برای سالک تعیین شده است رسیدن به عشق توحیدی وعبادت و بندگی متعالی است ولی اگر انسان در این وادی (بر اساس سیر عمیق تجربی و درک حقایق مکمل ربوبی ) به عقل و حکمت متعالی رسد نتیجه کاملا متفاوت خواهد شد.پس هدفی که برای سالک در وجه کلی مشخص شده ، ممکن است با آن چیز که انسان خود عملا بدان دست می یابد کاملا متفاوت باشد و این بستگی به نوع عمل و سیره سالک و جنس او و نوع تعامل خدا با انسان دارد. اگر انسان فقط به همان هدف مشخص شده الهی و بهشت وصال و قرب او(در پایان سیر شهودی) رسیده و به واسطه پرهیز از لب زدن به میوه های ممنوعه،در همان نقطه باقی ماند سالکی خوش شانس و غرق در جذبه های سبحانی لذت بخش باقی خواهد ماند ولی در صورت ورود به عمق ربوبیت و درک و کشف حقایق برتر، اگر چه عقل و حکمت و حقیقت بینی سالک به سرحد تکامل خواهد رسید ولی در عوض به راهی پر از رنج و درد وارد خواهد شد. عقلانیت برتر و متعالی هیچ گاه با عشق و نیز نوع و حد طاعتی که خداوند براهل شریعت تحمیل نموده قابل جمع نیست و درعین حال عمل بر اساس دیده های این وادی برای سالک حجتی کاملا موجه است .رسیدن به این حد از ادراک در واقع محصول انتخاب ازلی و نتیجه قهری تجربه و تعامل طولانی بین خدا و سالک ژرف بین است و نه گزینه ای اهدایی از سوی پروردگار.

عقل برتر ،وادی غربت و تنهایی دردآور است، مگر آنکه  یا فرد در دنیای آرمانی و مطلوب خویش و در میان انسانهای همرنگ با اندیشه خود زندگی کرده و همچو آهویی در طویله خران زندانی و گرفتارنشود و یا آنکه بهره ای بزرگ و درخور از این درد و رنج نصیب انسان شود ،وگرنه این همه سیر برای رسیدن به حقایقی که اجازه و شهامتی برای بیان آنها نیست بیهوده ترین زحمت و سیرعالم خواهد بود.بنابراین نتیجه سلوک می تواند دو نتیجه کاملا متضاد باشد .قضاوت نهایی انسان در مورد خدا نیز بستگی به همین نوعیت نتیجه و تقدیر و مطابقت یا عدم مطابقت رنج و زحمت با پاداش و مزد دارد.

 

تعامل خداوند در این مسیر بیشتر بر اساس تامین منفعت خویش است و اینکه انسان در این وادی مشاهده ای جز آنچه موافق نفع اوست نداشته و همواره خدا را معشوق و موجودی سراسر مثبت و پاک، و خود را موجودی ناقص ، جاهل ، بدهکار و سراپا تقصیربیند.او خانه روح را ویران می کند و آنگونه که خود می خواهد بازسازی می نماید .بنابراین اگر سالک به هدف دیگری غیر از هدف مورد نفع الهی رسد خود را در معرض خشم و انتقام قرار خواهد داد.اصولا خداوند در تعامل با انسان، اساس را نه بر وجدان و صداقت کامل قرار داده  ونه عقل برتر را برای محبین و مریدان خود می پسندد ،مگر اینکه انسان بتواند با هر سختی و رنج  بین عقل متعالی با عشق و بندگی مورد خواست را جمع کند که این امر تنها در گرو رسیدن به پاداش و نتیجه ای بزرگ و درخور است.
 

مراحل سلوک:

 

 سیر کامل عبارت از دو مرحله است:

 1- سیر شهودی (گذر از چهار منزل مشهور) .

2- سیر تجربی:که حاصل درک کامل صفات ربوبی و نتیجه تعامل و تجربه های طولانی عمر بین انسان و خدا و خویشتن است .پایان سیر شهودی ،رسیدن به عقل مطلوب است و پایان سیر تجربی رسیدن به عقل ممتاز.عقل مطلوب ،همراستا با شریعت است و عقل متعالی (در بسیارچیزها)متضاد با شریعت .در واقع نهایت درجه عقلانیتی که با نظام شریعت و مذهب قابل جمع است عقل مطلوب است و نه ایده آل . در سیر شهودی ،خداشناسی ذاتی و افعالی کامل می شود و در سیر تجربی ،خدا شناسی ربوبی .نتیجه سیر شهودی بیداری معنوی است و نتیجه سیر تجربی تکامل عقلی.سیر معنوی و شهودی بیشتر وادی تصفیه روح است و سیر تجربی ، بیشتر وادی تصفیه اندیشه.خداشناسی ربوبی(بر خلاف خداشناسی ذاتی و افعالی) سیری تقسیم شده بر همه منازل و مراحل(شهود و تجربه) است و البته درک همه حقایق ذات و فعل نیز منحصر در شهود نیست بلکه اندیشه و تفکر و علم انسان نیز خود همواره مکملی برای کشف و پیدایش به شمار می آید. 

انطباق این  دو سیر برای سالک، "تبیانا لکل شی" است.بسیاری افراد وادی سلوک را تنها همان چهار منزل مشهور می دانند و این نادرست است .منازل چهارگانه تنها یک روی سکه ازحقایق توحید ربوبی است و سالک هنوز نسبت به حقیقت برتر در وادی جهل است.سیر تام و برتر خاص سالکی است که درصبر، تفکرو ژرف بینی برترین باشد،و انسان برتر را جز کسی که هم سطح و همسنگ اندیشه اوست نخواهد شناخت.

از آنجا که سلوک یک سیر اذنی و مقدراست پس معرفت راه نیز امری مقدر خواهد بود .آنگونه که در سیر آفاقی، انسان نیازمند همراه و همسفر است در سفر انفسی  نیز نیازمند یاران طریقت و رهنمون گران راه(عرفانی و اخلاقی) است .

قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن          

ظلمات است بترس  از  خطر  گمراهی

 گمراهی مسیر بدین معناست که انسان سیر ناقص خود را پایان راه و مساوی با درک همه حقایق داند.

  پیمودن مقدار سیر و درصد سختی و آسانی راه و نیز نوع ابزار حرکت، بستگی به ظرفیت و جایگاه عملی و ادراکی و صبر انسان و جنس سالک دارد(نیل مراد بر حسب فکر و همت است).هر سالک راه و سبیل خود را دارد اما همه در صراط و کلیت ،همراه  و مشترکند.همه رهروان در این مسیر از جهت طول یا عمق و شدت و ضعف سیر و شهود در یک حد نیستند .سلوکی کامل و عقلانیت و حکمتی ناب است که هم از جهت طول و هم عمق شهود و تجربه  دارای بیشترین امتداد باشد.
اگر چه عقلانیت می تواند یک بهره ذاتی و خدادادی باشد که در کنار تجارب بیرونی به کمال والای خود رسد اما حکمت برتر وابسته به گذر از هر دو نوع سیر شهودی و تجربی است و ازآنجا که  رشد حکمت بر رشد عقل نیز تاثیر گذار است پس باید گفت که عقلانیت حاصل از سلوک کامل (شهودی و تجربی) باهیچ اندیشه و عقلانیت دیگری برابری نمی کند.
منازل مکانی:

از نگاه دیگر سلوک سه منزل دارد :مسجد،خانقاه ، خرابات.

مسجد و صومعه ،منزل و نشیمن شیخ و زاهد و راهبی است که به هیچ پرده ای از بواطن راه نبرده اند.خانقاه نیز منزلگاه صوفی است،انسانی که در وادی سیر به پروازی چند در آمده اما هنوز به قله حقیقت نرسیده است .و اما انسان به قله رسیده ،همان سالک  خراباتی و میخانه سرا و رها گشته از غل و زنجیر شرع و مذهب و بدرود گفته با وادی و اهل آن است.

خرقه و دلق ، نماد شیخیت و تشرع و صوفی گری است(خرقه پوش قدیم همان آخوند قبا پوش امروزی است ) . نماد عارف نیز بی ریایی و یکرنگی و آزادی و رهایی و  گمنامی است.

رند:انسان آزاد و آزاده از تعلقات بسته مذهب و نجات یافته از دنیای پر از جهل و فریب شریعت و رها گشته از همه تعلقات و قید و بندهاست.رند، انسان همت گرعافیت طلب بی ادعا و سرخوش و بهره مند از امتیازات عقل و حجتهای آزادی بخش آن است .رند نقطه مقابل شیخ و زاهد و مذهبگرای دگم و بسته و تخته بندان شرع و مذهب است.رند برتر همان سالکی است که با تکیه بر اندیشه و تفکر والا وبا سیر پر سرعت خویش به اندیشه ناب و سرزمین آزادی و رهایی رسیده؛سرزمینی که از چشم شیخ و زاهد خودپسند و مدعی و کج طبعان دل کور آن پنهان و مخفی است.

با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بی خبر بمیرد در   رنج  خودپرستی

فرق صوفی و عارف :
تصوف در واقع عرفان و سلوک ناقص است.صوفی سالکی است که در منزل عشق و وصل متوقف گردیده و این وادی او را با امساک و وارستگی و رضا و اخلاص و سماع و صفا و شور همنوا ساخته .اعتقاد صوفی همان اعتقاد شرع و شریعت است و تنها در منش و نماد تفاوتهایی چند دارد،اگرچه باید گفت که بسیاری از مدعیان تصوف و درویشی مانند بسیاری از شیوخ و زهاد، متظاهرانی کاسب بیش نبوده و نیستند.

یکرنگی و صافی و درویشی و وارستگی ویژگی هر رهرو اعم از عارف و صوفی است اما فرق در آن است که درعرفان و سلوک کامل(بر خلاف وادی تصوف) ،عقل حاکم بر عشق و شریعت خواهد بود.

سالکان و عارفانی که هر دو نوع سیر شهودی و تجربی را به نحو کامل از سر گذرانده و به بالاترین نقطه آگاهی رسیده اند بسیار بسیار انگشت شمارند .آنگونه که پیامبران حجت معنوی بر جامعه اند عارف کامل ،حجت و نماینده عقل بر انسانهاست. کافی است یک انسان( آن هم نمونه ای مصادره شده در کلکسیون الهی)،این راه را در حد کامل طی نماید تا ابزار آگاه سازی در راه ماندگان مذهب به وجود حقایق برتر و رمز و رازهای پنهان و دست نیافته خدا و هستی گردد.اهل شریعت همیشه مغرور به دانش اندک خویشند در حالی که هنوز سرزمینی بزرگ از حقایق ناشناخته در فراسوی اندیشه ها و پندارهای مذهبی و تقلیدی وجود دارد که رسیدن به آن وابسته به قابلیت و همت والاست.

همتم  بدرقه  راه  کن ای  طایر قدس

که درازست ره مقصد و من  نوسفرم

سیر شهودی:

منزل اول: سفراز خلق به خویش(بیداری معنوی).

منزل دوم:سفر از خویش به سوی خالق.

این نقطه منزلی دل انگیز و پرجاذبه است .سالک در این وادی مشاهده ای جز قداست و پاکی و عظمت و خیر و حسن و زیبایی ندارد. سیر در صفات ذات ،حقایق علمی نادیده ای همچون وحدت وجود را نیز در چشم انسان آشکار می کند که اوج آن ، وحدت وجودی خالق و مخلوق است که زبان هر سالکی را در این راه بی اختیار به ندای "اناالحق " گویا می سازد.این وادی، وادی عشق در عین وصال و وصال درعین عشق و در نتیجه چشش حقیقت اخلاص و مقام رضا و فناست .

عشق یعنی زهر معشوق را به شربت دیگری و رنج او را بر گنج دیگری و درد او را بر درمان دیگری ترجیح دادن  و طالب بودن بر لطف و قهر معشوق و خریداری ناز و باز و تندی دربان و فراموش کردن حاجات خویش در جنب لذت وصل وی و همه چیز را تقدیم محبوب نمودن و هیچ سهمی برای خود بر نداشتن.

اخلاص یعنی جهت دادن همه افعال به سوی خدا ،و رضا یعنی قائل نشدن کمترین ارزش بر خواسته خود در برابر خواسته الهی . فنای در خدا یعنی فانی شدن از خود ،و از خدا جز خدا را طلب نکردن .دیگران از چیستی و کجایی خدا پرسند و سالک از چیستی و کجایی غیراو.دیگران فرش می بینند و نقش و او نقاش می بیند و فراش.

منزل سوم:سفر از خالق  به  خویش.

این منزل، وادی انقطاع انسان از خدا و دنیا و دردناک ترین حالت متصور در جهت تطهیر و نزدیک ترین حالت روح به جدایی از کالبد است. دراینجا انسان از خویشتن جز رذالت و نقص و عیب و از عمل عمر خود جز زیان و خسارت  نمی بیند. این منزل اوج استغاثه و توجه متصور انسان به خداست . سیر در منزل امنیت قبل از منزل وحشت است  تا انسان به ناامیدی مطلق دچار نگشته و به بازگشت سابقه امیدوار باشد.

منزل چهارم: حرکت به سوی خلق.

بعد از وادی وحشت و حیرانی ، وادی امنیت و آرامش است[ولیبدلنهم من بعد خوفهم امنا].پس از انفصال ودرد و سوزش و پالایش و زدوده شدن حائلها و حجابها ،نوبت راهیابی به وادی امنیت  ووصال استحقاقی است.در اینجاست که اتحاد عاشق و معشوق شکل گرفته و انسان خدا را عینا در کنار و درون خود می یابد.

ای قوم به  حج   رفته  کجایید  کجایید                  

معشوق    همینجاست   بیایید    بیایید
گرصورت  بی صورت  معشوق  ببینید                 

هم خواجه وهم خانه وهم کعبه شمایید

در این وادی روح انسان به تعادل رسیده و عشق و عقل در کنار یکدیگر قرار می گیرند. همه غبارهایی که حجاب چهره جان انسان بوده اند در این مرحله آنچنان زدوده می شود که سالک از ورای آن بعد ملکوتی خود و تاریخچه فراموش شده خویش قبل از این دنیا را نیز به تماشا می نشیند.

من ملک بودم و فردوس برین جایم بود      

آدم   آورد   در  این   دیر  خراب آبادم

غبارها و آلودگیهای جان یا باید با  تهذیب زدوده شوند و یا با نزول آتش .البته تطهیر بهانه و دلیل فرعی است؛ دلیل اصلی، تکبر و غرور الهی است که اجازه نمی دهد تا بنده بدون سوزش و درد و پرداختن بها ،هم صحبت وقرین و محرم او گردد.

سلوک، تناوب آتش و گلستان است تا انسان نه درآتش نا امید از نجات باشد و نه در گلستان مغرور به مقام و جایگاه .بنابراین سالک در این راه همواره مبتلا به اذیت و آزار و فرود و فراز است تا مصداق "مختالا فخورا" نگردد.

بر آستان   جانان  از  آسمان  میندیش

کز اوج سربلندی افتی به  خاک  پستی

 

نتیجه سیر پر تلاطم شهودی و تجربی ،درک همه صفات جمالی و جلالی خداست .سالک  در هزار بادیه سیر داده می شود تا خدا را با هزار نام و صفت بخواند و بشناسد ودراین مسیر،سالک و خدا به چیزی بیش از یکدیگر مشغول و درگیر نیستند.آنچه را که انسان در این وادی ،راندن می پندارد در حقیقت خواندن است و آنجا که انسان خدا را از دور فریاد می زند او کاملا نزدیک و در کنار اوست.

بی دلی در همه  احوال  خدا با او بود

او نمی دیدش و از دور خدایا می کرد

اما گردش و سیر ومیهمانی نیز زمان  خود را دارد وسالک به اجبار و الهام  کم کم باید دوران ریاضت را کنار نهاده  و به عنوان پیک و رسول حق ،بار و بندیل خود را به سوی خلق برای هدایت گری ایشان از آنچه  دیده و شنیده، بربندد و با اکراه از این مهمانی آسمانی جدا گشته و آنچه را که در طول زندگی از عمل و تقوی و اعتدال ، کم و ناقص گذاشته از طریق سیر در خلق  جبران نموده و خود را بار دیگر و این بار ازمیان خلق واز طریق عمل و امتحان و از ورای حجاب به سوی خدا بالا کشد [یردُّ الی ارذل العمُر لکیلا یعلمَ بعد علم شیئا].

انقطاعی که در این منزل رقم می خورد با انقطاع منزل سوم امری متفاوت است.مهمانی وصل،مهمانی همیشگی  نبوده و حتی رسول نیز آنجا که به معراج می رود دوباره  باید به وادی  دنیا بازگشته و سختی این فرود را به جان بخرد.

سالک در این منازل در اوج بسیار متضاد درد و شوق است ، اما هیچ یک از این دو ،چندان ریشه در واقعیت نداشته و همه چیز در این منازل آکنده از فریب و افراط بینی است.

سیر شهودی حرکتی است که از منزلگاه موکلان عالم توحید آغاز و سرانجام آن نیز به ایشان ختم می گردد.

شهود و شریعت:

نتیجه سیر شهودی چیزی جدا از شریعت نیست،با این فرق که شریعت و کتاب، شناخت است و شهود، یقین .سالک نه تنها در پایان این سفر،منش یا اعتقادی خلاف شریعت نخواهد داشت بلکه خود انسانی زبده در معنویت و عبادت و اعتقاد و تقوی جویی خواهد بود . عقیده سالک در پایان این راه با نظام شریعت یکی است اما دانایی و حکمت و تشخیص او ازشریعت مداران ،بالاتر خواهد بود.

اگر چه سالک در این مرحله، مقام وصل و آگاهیهای حاصل از سیر خویش را گنج سعادت می پندارد اما هنوز باید زمان درازتری به انتظار نشست زیرا شاید که سالک در آینده گنج را رسیدن به حقیقت داند و نه صرفا رسیدن به خدا. او از مرحله عقل ضعیف جهشی پیدا نموده ،اما تا رسیدن به حقایق و عقلانیت برتر هنوز راهی سخت در پیش بوده  واعتقاد و درک سالک بعد از سیر کامل تجربی ممکن است بسیار متفاوت تر از نتیجه سیر شهودی باشد.

هستی شناسی :

 

 

 

درک حقایق هستی ،مفیدترین و حقیقی ترین مشاهدات در وادی سیرند که بر خلاف مشاهدات دیگر، خود علمی غایی به شمار می آیند و اگر قرار بر این باشد که انسان از وادی سیر و شهود چیزی را جویا و خواهان شود طلب فهم همین نوع مشاهدات و حقایق است ،مانند حقیقت اصالت وجود،وحدت وجود ،شعور کیهانی ،فهم جواهر کلی  وعوالم سه گانه وجود(عالم جسم ،مثال ، روح)  و....
 در جستار"خداشناسی " بیشتر به این موضوعات خواهم پرداخت.

 دانش فلسفه نیز که از وجود بما هو وجود بحث می کند وابسته به درک عرفانی است .در واقع کسی می تواند مدعی فهم دقیق فلسفه باشد که هستی شناسی شهودی را از سر گذرانده باشد.

 

سیر  تجربی: 

همه انسانها کم و بیش در کانون درس و تجربه اند ولی این سیر در مورد سالک بس سریع تر،عمیق تر و کامل تر از دیگران بوده و بخش عمده آن می تواند(مانند سیر شهودی)مسیری هدایت شده باشد .سیر تجربی بر خلاف سیر شهودی، واقعیت ناب است و نه ترکیب واقعیت با فریب.سیرکامل آن است که هیچ تعامل و تجربه متصوری بین سالک با خدا و خلق و جهان و خویشتن موجود نباشد مگرآنکه انسان آن را از سر بگذراند؛ سیری که در نگاه دقیق از همان ابتدای زندگی آغاز می شود ودر وادی سلوک به کمال می رسد.
بعد از پایان  منازل چهارگانه ، شهود و مشاهدات انفسی ادامه دار در کنار تعاملات و تجارب عملی ،می تواند حقایق و حکمتهای جدیدتر و نیز صفات متفاوتتری از بعد ربوبیت وچهره نهان و غیر قابل باوری از آفریدگار را به تصویر کشد که اساس قضاوت ونگرش سالک را نسبت به شریعت و شریعتمداران نیز دستخوش تغییرسازد.

 سیر شهودی می تواند یک مرحله دو ساله و حتی سیری یکشبه مانند معراج نبی باشد ولی سیر تجربی مرحله ای طولانی تر بوده و زودتر از چهل بهار به پایان  نمی رسد. 

سحرگه     رهرویی   در   سرزمینی                

همی  گفت  این   معما    با    قرینی

که ای صوفی شراب آنگه شود صاف               

که    در    شیشه     بماند   اربعینی

 
حقیقت برتر نه آن وادی زهد و عبودیت  شیخ و زاهد است، نه آن وادی رقص و سماع و عشق و فنای صوفی و نه آن منزل خوف در سیر الی النفس .حقیقت برتر نه خود را بدهکار بی چیز و مقصر بی عذر و توبه کار ملتمس دیدن است و نه خدا را مقدس و پاک بی عیب دانستن .
زیبایی و عیب هر دو نیازمند پرده و حجابند وهمان گونه که حجاب برای انسان، هم می تواند به جهت  پوشاندن زیبایی باشد و هم عیب، حجاب الهی نیز هر دو نوع کاربرد را داراست[لباساً یواری سواتکم و ریشاً].در واقع  فخر مقام و لذت قرب در جذبه های شهودی امری فریبنده و زود گذر است زیرا مشاهده روی دیگر چهره وحقیقت ربوبیت می تواند پندارهای گذشته انسان را دستخوش دگرگونی ساخته، به گونه ای که سالک همه باورها،عطاها و داده های گذشته خود را پس گیرد.
بنابراین اندیشه برتر درگرو بیرون افتادن کامل از وادی مکر وفریب الهی است.حقیقت برتر را نه در کتاب آسمانی و نه در مسجد و عبادتگاه و نه در باور زهاد خام اندیش بلکه در دل رندان عالم سوز و خرابات نشین باید جست .
قدم منه به خرابات جز به شرط ادب              
که سالکان درش  محرمان  پادشهند
 
واقعیت این است که  دوست روش بنده پروری اش مطابق با پندار دیرینه سالک در این وادی نخواهد بود . خداوند نیز مانند انسان چهره ای برزخی دارد که می تواند کاملا با چهره ظاهر و زیبای او (در سیر شهودی)متفاوت باشد.این چهره برزخی و پنهان جز در اختلاف و نزاع بین خالق و مخلوق ودرافتادن خداوند در بازیهای عبث و بیهوده با انسان و بهره وری از او هویدا نمی گردد.در تعاملات ودرگیریهای حاصل از قرب و نزدیکی است که چهره واقعی همنشین و نیات درونی او بر انسان آشکار می شود و سرانجام راه را به این جمله ختم می کند که"خود غلط بود آنچه می پنداشتیم".

نتیجه سیر آسمان پیدا شدن گنج در روی زمین است و آنکه عمری خدا را در بیرون می جسته عاقبت به این حقیقت می رسد که خود با همه خوبیها و بدیها جز در اختلاف بعد و کمیت، نسخه ای کامل و بدون کم و کاست از صفات ذاتی ، فعلی و ربوبی اوست .سالکی که عمری خود را گمگشته ای کم ارزش و دورافتاده ای بی بها و تهی دستی بی چیزمی دیده اکنون ذات خویش را با همه ضعفها و کمالات صفحه ای پر معنا و کعبه ای قابل طواف و موجودی بی گناه تر از خدا می بیند واین حقیقت نه تنها در تجربه ژرف بلکه در خواب روحانی و شهود صادق نیز بر ذهن و جان سالک تجلی خواهد کرد.

دوش  وقت   سحر از غصه نجاتم دادند

وندر آن   ظلمت   شب  آب حیاتم  دادند

بی خود   از  شعشعه  پرتو  ذاتم کردند

باده   از  جام     تجلی    صفاتم   دادند

بعد از این روی من و آینه وصف جمال

که در آنجا  خبر  از  جلوه   ذاتم  دادند

آنچه سالک در سیر شهودی از می و شراب و مستی و میخانه می گوید مراد، شراب و مستی معنوی است ولی آنچه در این مرحله می سراید شراب و میخانه و لذت مادی و حقیقی است(وین می که دراینجاست حقیقت نه مجازست).اگر چه آن شراب چشم انسان را به سوی حقایقی چند باز می کتد ولی این شراب محصول باز شدن چشم انسان به سوی حقایق متفاوت تر ،جدیدتر و برتر است.

سالک از این مرحله ، به قضا کردن عمر مشغول می گردد اما نه قضای عبادت، بلکه قضای شادی و آزادی و رهایی از دست رفته .

وقت عزیز   رفت    بیا   تا  قضا  کنیم           

عمری که بی حضورصراحی وجام رفت

اگر سالک در این مرحله عذابی دارد از عذاب وجدانهای بی جهت عمر بر گناهان کاذب و دروغین است و اگر توبه ای دارد از امساک گریها و توبه های نابجای خویش است و اگر از چیزی احساس پشیمانی می کند از یک عمر دنباله روی و تقلید از زهاد وشیوخ  نادان و جاهل است.

توبه  کردم  که نبوسم لب ساقی و کنون         

می گزم لب که چرا گوش به نادان کردم

برخلاف ابتدای راه که سالک محرمیت را شرط ورود در مسیر عرفان می دانست ،اکنون از وادی محرمیت به تنگنایی می رسد که نامحرمیت و بیگانگی را آرزو می کند.

شاید که سالک نتواند در این وادی دنیای دیگران را با اندیشه خود مطابق نماید اما حداقل سود پیمایش این راه رسیدن به جهان بینی نوینی است که نتیجه آن معافیت از بسیاری از واجبات و محرمات دنیای شرع و آسودگی و رهایی از قید وبندهای دروغین آن و آتش زدن در خرقه سنگین ودست و پاگیر زهد و ریاست .

در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک

جهدی کن  و سر حلقه رندان جهان باش

اما مشکل این است که آنچه سالک در این وادی از حقایق درک می کند باید در سینه خود چون بار سنگینی حفظ کرده وکاسبی خداوند را با بیان حقایق و راز گویی های خود بر پایین نشینان به هم نریزد و خشم او را بر نیانگیزد.

هر که را اسرار حق آموختند

مهر کردند و  دهانش دوختند

هر انسان مرتبه و دنیای خود را دارد و عارف باید بیاموزد که احکام حاکم بر دنیای او با دنیای اهل شریعت  متفاوت بوده و با هر کس باید مطابق با جایگاه و دنیای خود او تعامل نمود و سخن گفت ،وگرنه چه بسا حقایق عرفانی که نزد اهل شرع گمراهی یا شرک و کفر معنا می شوند  .

گفت آن یار  کزو    گشت   سر  دار  بلند        

 جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد
پس:

 

به    مستوران    مگو  اسرار  مستی

حدیث    جان   مگو   با   نقش دیوار

سیر شهودی اگر چه در خود اسرار و حقایق غریبی نهفته دارد اما حقایق سیر پایانی ونهایی برای مذهب مداران و عوام از این نیز غریبتر بوده و بلکه گاه  شرک آمیز وتوهین آمیز یا خنده دار به چشم می آیند ،در حالی که نابترین و محض ترین حقایقند.از نظر عوام، حق ،سخنی است که همیشه گوششان به شنیدن آن عادت کرده ؛پس هر اندیشه وتز نو را به دلیل غریب بودن و این استدلال که "ما سمعنا بهذا فی آبائنا الاولین"، رد می کنند در حالی که شاید حقیقت در همان سخنان تک و غریب نهفته باشد.

اکنون سالک در توحید و جهان بینی الهی در اوج است واگر عبادت واقعی را همان جهان بینی الهی  بدانیم چنین سالکی صاحب برترین عبادت است ،هرچند که از همه تقیدات شرع و مذهب بریده باشد.در واقع بین پهلو تهی کردن و بریدن و گسستن با مقوله انکار و کفر ،فرق است.
در این مرحله سالک از گناهان هفتاد گانه دنیای شیخ و زاهد و از حق الله های بی شماری که به دور خود تنیده اند ،به جز اصل خداباوری به واجبی بیش از حق الناس معتقد نخواهد شد.

مباش در پی آزار و  هر  چه  خواهی کن         

که در شریعت ما به جز این گناهی نیست

نتیجه پایانی سیر:

 

 

 

 

معرفت واقعی معرفت حاصل از سیر تجربی است ،حتی اگر بر خلاف معرفت شهودی نتیجه آن گریز و نفرت باشد ونه عشق.سلوک پرده های گوناگون و تو در تویی دارد که یک به یک از جلوی دیدگان انسان کنار رفته و با کنار رفتن هر پرده، اعتقاد گذشته انسان نیز دستخوش تغییر می گردد تا آنجا که پرده آخر همه معتقدات گذشته و چهل ساله سالک را یکجا بر باد می دهد ؛پس هیچ  دگرگونی و تلاطمی به پایه این راه و مسیر نمی رسد .سلوک  وادی پر نقش و نگاری است که انسان را به هر سو جذب و به هر مقامی مغرور ساخته و کلک عارف را به برانگیختن هزار نقش خیال انگیز وا می دارد اما سرانجام آن ،همان لوح ساده بی نقش و نگار و هیچ بینی و پوچ بینی خواهد بود .

گفتی که حافظ این همه رنگ و خیال چیست   

 نقش غلط مخوان که همان  لوح  ساده ایم
عرفان مسیری است که انسان همه هستی را طی می کند وباز به جای نخست خود باز می گردد اما این بار با جهان بینی و سیره ای متفاوت و حجتی برتر.

سرگشته چو پرگار به هر سوی دویدیم

آخر به همان نقطه  که  بودیم  رسیدیم

 

پایان سیر ،رسیدن به مقام فراشریعت، یعنی رهایی و رستن از یوغ سنگین و کم حاصل مذهب و رفتن زیر چتر و نظام آزادی بخش عقل، و تبدیل جهان بینی مذهبی به جهان بینی عقلانی است.

به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید        

که سالک بی خبر نبود ز راه و  رسم منزلها

سالک سرانجام در توحید و خداشناسی از موکلان عالم توحید نیز جلوتر خواهد زد .او در این مرحله از کانون جنجالها رهیده و مصداق "فوق کل ذی علم علیم" گشته، به تفسیر واقعی امور پی برده و احکام مطلق را از نسبی، فریبها را از واقعیات ،حقایق را از دروغها، فوائد را از زوائد و محکمات را از متشابهات تشخیص داده و حقیقت بسیاری از امور مورد اختلاف متشرعین و متکلمین بر او آشکار می گردد.

این تابش آفتاب عقل و خرد است که به روی همه سیاهه ها و پندارها خط بطلان خواهد کشید ،و البته بسیار مهم است که انسان بتواندبه آخرین اعتقاد عارف در این جهان پی برده و سخن و اعتقاد پایانی او را از سخنان اول و میانه راه جدا سازد .در واقع آنچه مهم است نتیجه پایانی راه سلوک است و نه اول و میانه. این نتیجه پایانی است که بسیاری از گفتارها و پندارهای اول و میانه راه را نقش بر آب می کند و اصل بحث ما در این گفتار و جستار نیز بیشتر نگرش به پایان و نتیجه سیر است و نه غرق شدن در مباحث متکثر و پر فریب راه  و مسیر،که بیان آنها مثنوی هفتاد من کاغذ است .به عنوان مثال  آنچه عارف در وادی عشق و دلدادگی و تقدس بینی و مدح و ستایش و تقصیرپذیری و بدهکاری و توبه و ذلت و تقید و عبودیت و تشرع و فخر محرمیت گفته و سروده،مربوط به مراحل اول و میانه راه است.

 

سرانجام جَستن و جُستن،رسیدن و یافتن است .در پایان راه ،دل و اندیشه سالک جام جهان نمایی می گردد که همه حقیقت خدا وهستی و انسان و شریعت را آنچنان که هست بی نقاب و بدون ذره ای فریب و خطا و تحریف و سانسور نظاره گر می شود.اما به دست آوردن این جام نیازمند زحمتی بس بزرگ و در نهایت خراب نمودن همه باورها وبنیانها و قید و بندهای پوشالی پشت سر است.

به سرّ جام جم  آنگه  نظر توانی کرد             

که خاک میکده  کحل بصر توانی کرد

دید سالک بر اساس چشم برزخی نیست بلکه براساس دل و اندیشه برزخی است. همه انسانها بعد از مرگ به واقعیات نادیده و جدید و بلکه متضاد از پندارهای دنیایی خود می رسند جز عارف کامل که همه بواطن و عوالم را دیده و چشیده.راست ترین و دقیق ترین  کلام و عقیده در عالم ، کلام و عقیده سالک به قله رسیده است هرچند که با همه عقاید عمر طولانی انسانها از آموزه های شریعت و مذهب ناهمخوان باشد.تا رسیدن به عقلانیت برتر صدها پله راه است و هر انسان همانجایی را که ایستاده به غلط بالاترین مرتبه عقل و فهم تصور می کند.
در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز
هر  کسی   بر   حسب  فهم گمانی دارد
آندره ژید:«به کسی که حقیقت را جستجو می کند ایمان داشته باش و به کسی که مدعی رسیدن به حقیقت است شک و تردید کن».
حتی  در تضاد بین حرف عارف و خداوند نیز،کلام عارف مقدم است ،زیرا خداوند بسیار جاهها بر اساس منافعی عمل می کند که لازمه آن مکر،پنهان کاری ، غلو گویی،توریه، تظاهر به امور غیر واقع و حتی دروغهای مصلحتی است واین عارف است که فرق بین حقیقت گویی و مصلحت بینی خداوند را کاملا تشخیص می دهد.
پایان راه یعنی مرحله ای که دیگر نه عاشق و نه معشوقی وجود خواهد داشت ،نه اعتقاد به حجاب بودن خود ونه امر به برخاستن از میان .سالک در این نقطه دیگر معتقد به وجود چیزی به نام  قدیس و مقدس در عالم نخواهد بود .سالک در این مرحله، دادگر دیرینه را ناعادل ،بی گناه دیرینه را مقصر، گناهکار دیرینه را بی تقصیر، و بستانکار دیرینه خویش را بدهکار خود یافته و داستان دراز بر سرآمده را یک بازی هوس جویانه خواهد دید.
دگر به صید حرم تیغ بر  مکش  زنهار
وزآنچه با دل ما کرده ای پشیمان باش
آن خدایی که عمری انسان او را باطن بین می دیده در اینجا ممکن است ظاهر بینی محض از کار در می آیدو چیزی که سالک روزگاری آن را گنج و گوهر و نعمت می دانسته ممکن است جز خار و خاشاک نیابد و در عین حال مجبور باشد که منت عین عذاب و بیهودگی  را نیز به جان بخرد.

نتیجه پایانی سلوک و عرفان بر عکس وهم و پندار اهل شریعت است.جامعه و انسان برتر در عقل واندیشه، جز جامعه و انسان باده گسار و معشوقه باز وآزاد و برهنه نیست. لازمه بینش و دانایی برتر ، نه رفتن زیر چتر زهد و ورع و تقید و عبادت بلکه بر عکس، بر صف رندان زدن  وفرار به سوی وادی بی خبری و عیش و رهایی و اباحه گری و  تحقق "هذا فراق بینی و بینک" میان عارف و دنیای پر از جهل و وهم و فریب  مذهب است.

چهل سال رنج و غصه کشیدیم و عاقبت          

تدبیر  ما به دست  شراب دو  ساله  بود

لازمه پختگی و آگاهی برتر،سر بر آستان آسمان نهادن نیست بلکه سر بر آستان میخانه نهادن است.
بر برگ  گل   به  خون   شقایق   نوشته اند            

کآنکس که پخته شد می چون ارغوان گرفت

عارف در این مرحله دیگر خدا را نه موجودی بی خطا خواهد دانست و نه بی گناه؛اگر چه بر اساس ترس و بیم  نتواند این اعتقاد را به گونه رسا و روشن بیان نماید.

پیر ما گفت خطا بر قلم  صنع  نرفت             

آفرین بر نظر پاک خطا پوشش  باد!

سالک در این مرحله  به اندیشه و منشی رسیده است که خود زمانی بر همان اندیشه ها و منشها نام ضلالت و گمراهی می نهاد.
- به کوی میکده  دوشش به  دوش می بردند       

 امام شهر  که  سجاده   می کشید   به  دوش

- صوفی مجلس که دی جام و قدح  میشکست   

 حال به  یک  جرعه  می عاقل و  فرزانه شد
- کسی که   از  ره   تقوی  قدم  برون  ننهاد  

 به   عزم    میکده    اکنون   ره  سفر  دارد

همان رهرویی که  در وادی جهل همه چیز را آباد و کامل می دانست اکنون در وادی عقل،جامعه مذهب مدار را جامعه ای سراپا جهل و خرابی و نقصان و عقب ماندگی خواهد دید و آن  انسان محافظه کار تبدیل به انسانی اصلاح طلب و بلکه برانداز خواهد گشت.
 رهرو اکنون به مرحله ای از درک و ژرف بینی رسیده که خداوند نیز در فریب دادن او با چالش و عجز و  سختی روبروست.

دوش لعلش  عشوه ای  می داد حافظ  را ولی

من نه آنم  کز وی   این  افسانه ها  باور کنم

و سرانجام خدایی که در چشم اهل مذهب پیچیده و غیر قابل وصف تعریف می شوددرچشم سالک ،آسان و قابل توصیف تعریف خواهد شد.

عارف در پایان راه به حدی داراییهای خود در وادی شرع و مذهب را بی ارزش و فریبنده می یابد که همه محصول زهد و تقوی و عبادت و قیل و قالهای علم شرع  را با میل  و رغبت به پای می و مطرب و معشوقه ریخته ؛ درس سحر در ره میخانه و محصول دعا در ره جانانه می نهد.
- مطرب  کجاست  تا همه محصول زهد و علم       

در  کار   بانگ    بربط   و   آواز    نی   کنم

 - فدای     پیرهن     چاک     ماهرویان   باد             

هزار   جامه      تقوی    و     خرقه    پرهیز

- طاق   و  رواق   مدرسه  و قال و  قیل علم

در   راه   جام   و   ساقی    مهرو  نهاده ایم

سالک اینک بنای هرچه توبه و استغفار و امساک و زهد  را به مسخرگی خواهد گرفت ،آنچنانکه  توبه فرمای هستی عمری او را به  بازی و بردگی و ریشخند گرفته است .

- به عزم توبه  سحر گفتم   استخاره کنم

بهار توبه شکن  می رسد  چه چاره  کنم

- من مست   و عاشق   در    موسم  گل

آنگاه          توبه      ،        استغفرالله
عارف و خدا سرانجام به جایی می رسند که هر دو در تجربه با یکدیگر پخته و خسته گشته؛آنگاه دیگر نه بنده کاری چندان با خدا دارد و نه خدا با بنده . این بهترین و شیرین ترین رابطه ای است که به نفع و آرامش هر دوست .

دعوت متقابل:

 توجیه پذیر نیست انسانی که خلیفه خدا و برگزیده مخلوقات و مسجود فرشتگان است بخواهد که رنج و سختی سفر به آسمان و سیر بیهوده در آن را به جان بخرد، بلکه این ملکوتیانند که باید به زمین رهسپار گشته و مهمان بزم طرب و می و میخانه انسان شوند .

دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند                  

گل   آدم   بسرشتند و به پیمانه زدند

ساکنان  حرم سرّ و  عفاف   ملکوت                       
با  من  راه نشین  باده  مستانه زدند

اگر نیک بنگریم خداوند خود نیز چنان در وادی فرش و به اصطلاح خود"اسفل سافلین" ،منزل گزیده و به آیینه تمام نمای خود یعنی انسان سرگرم گشته که گویا وادی عرش و خدایی را رها ساخته است. حتی در قیامت نیز قرار بر این نیست که انسان به مکان و فضایی به نام عالم بالا پرواز کند، بلکه بهشت نیزدر همینجا محقق خواهد شد.پس همه چیز عالم رو به سوی انسان و زمین داشته و زندگی انسان نیز برای وانهادن همه داشته های اعتباری و نسبی و در نهایت باقی ماندن سه اصل شراب و شاهد و طرب است.مگر نه آن است که در آخرین منزل  یعنی بهشت ،همه غوغاهای دنیوی محو و ناپیدا شده و تنها همین سه گوهر دل بخش و جان بخش باقی می مانند ؛پس همه عالم خدمتگزار این سه اصل و هدف بوده و رند و هوشیار کسی است که از همین نخست خود را از تعلق و رنج اضافات و اعتبارات نسبی و فانی رها ساخته ، به یک دست جام می و یک دست زلف یار برگیرد.

گویند    که  فردوس برین خواهد بود               

وآنجا می و حور مه جبین خواهد بود

گرما می و معشوقه گزیدیم   چه باک             

چون   عاقبت  کار  چنین  خواهد بود 

در واقع مقصد جلال نیز جمال است و عاقل  کسی است که از همان آغاز در منزل جمال و لذت پرستی خانه گزیند.
می دو  ساله    و  محبوب   چارده   ساله               

همین بس است مرا زصحبت صغیر و کبیر

مکر و منفعت جویی :
فریب ،گاهی به نمود غیر واقع است و گاه به پنهان کردن واقع. تا فریب درکار نباشد انسان نه به سختی شریعت گردن خواهد نهاد و نه به تحمل راه سلوک.
اساس خلقت انسان و تعامل با او بر پایه مکر است .مکر گاهی می تواند به نفع انسان ولازمه حیات و حرکت و شادی او باشد و گاه به نفع خداوند و لازمه بهره وری و بهره کشی وی .هر چه موجود جاهل تر و ضعیفتر باشدراه برای فریفتن و سواری گرفتن از وی و مکیدن شیره جان او هموارتر است. مکر،سلاح ربوبیت و قوام موجودیت بوده و هیچ صفتی از صفات ربوبی خدا،سایه افکن تر از مکر بر سر انسان و به ویژه نزدیکان و مدعیان نیست. شهود نیزاگر چه توهم نیست اما گاه می تواند فریب و ترسیمی یکرو از حقیقتی دورو  باشد.
لذت انسان غرایزاوست و لذت خدا یاد و عشق و ذلت و ترس و توبه و شکر و آفریده در برابر وی .گنج انسان پول و دارایی است و گنج خدا دلی است که یادی برتر از او را در خود نپروراند ؛پس برای به چنگ آوردن چنین انسانهایی ناگزیر از هر گونه پرده بازی و برانگیختن صد گونه نقش راست و فریب و نزول هر درد و مصیبت در جهت قطع امید انسان از همه ابزارها و پناهندگی به سوی خویش و تلخ کردن چهره دنیا برای هر چه شیرین جلوه دادن خویش در چشم بنده است[ واخذناهم بالباساء والضراء لعلهم یتضرعون].
هیچ گاه خداوند در تعامل  با انسان وارد نمی شود مگر اینکه غالب هدف او تامین کام و منفعت خویش است؛ پس بدین منظور ناگزیر از فریبکاریهای گوناگون (ظاهر سازی، پنهان کاری ، دروغ ،بزرگ نمایی ،ترس آفرینی،اندوه سازی، جهل آفرینی و حتی گناه سازی یا طاعت سازی کاذب) است.حکایت خدا نسبت به چنین انسانهایی در جهت بهره وری،همان حکایت طبیب و قصاب  و قصه استخوان لای چشم است.بنابراین اشتباه است که انسان افسار و لگام هستی خود را کامل به دست خدا سپارد،زیرا از آنجا که اوغالبا سکان زندگی انسان را در مسیر نفع خود هدایت می کند، پس دخالت وی گاه می تواند که کار را بر انسان خرابتر و پر گره تر نماید .
اساس خلقت انسان نیز بر کسب همین سود و منفعت استوار بوده واین سخن که :"من نکردم خلق تا سودی کنم ،بلکه تا بر بندگان جودی کنم" سخن درستی به شمار نمی آید .خداوند درست شبیه انسان است که با وجود فهم دقیق نیکیها و خوبیها و حتی امر به آنها ،بعد دیگری به نام هوا و هوس نیز دارد که باعث می شود که مانند یک پدر در بسیار جاها خود خلاف چیزی رفتار نماید که فرزند را بدان امر می کند. در وادی منفعت بینی نه یک انسان بلکه گاه صدها هزار انسان می توانند یکجا قربانی برآورده شدن میل ،احساسات ،زیاده خواهی یا حتی غرض کم معقول و زودگذرالهی گشته و صد قیصریه از برای دستمال و دستاری به آتش کشیده شود .
ای که در کشتن  ما  هیچ   مدارا نکنی            
سود و سرمایه بسوزی و محابا نکنی
و آنجا که احساسات و حساسیتها و غیرت خداوند برعقلانیت چیره می شود از هیچ رفتار تباه کننده و کردار تبعیض گرایانه پرهیز نکرده و هر فعلی برایش مباح و هر قاعده و قانونی برایش بی اهمیت گشته و دیگر خود نیز تسلط و آگاهی چندانی بر رفتار خویش و نتیجه آن ندارد.
چو پرده دار به شمشیر می زند همه را
کسی  مقیم   حریم   حرم  نخواهد ماند
زیاده خواهی و فشار بیش از اندازه  بر انسان به جای به نمودن، او را له کرده و به جای استحکام دهی، شیرازه روح او را از هم می گسلد وبیش از آنکه او را قالب دهد ،جان او را از قالب تهی کرده و به جای واداشتن وی به عشق و طاعت او را به نفرت و عصیان وا می دارد.همان گونه که زیاده خواهی انسان گاه موجب می شود که از همان بهره و نصیب کم نیز باز ماند زیاده خواهی الهی در قبال انسان نیز همین گونه است.هیچ انسانی دارای تاب و توان بی نهایت نیست وهمیشه زدن وبیرون راندن، التماس کردن و در زدن را در پی ندارد.
 
 
خداوند نیز اساس کارش بر استثمار و استحمار بوده و هزار حیل در انبانه بهانه خود در جهت تامین مقصود، نهفته دارد.هیچ چیز ویرانگرتر از این نیست که آگاه شویم کسی که روزگاری دراز به او اعتماد و تکیه داشته ایم، عمری فریبمان داده است.آنجا که دوستی با خدا،براعتقاد به یکرنگی و صداقت او استوار باشد انسان درتحمل سختی و تکلیف تا هر زمان می تواند دوام آورده و همه چیز را به حکمت خیر او نسبت داده وبرای براورده شدن کام دوست ترک کام خود گرفته و خود را بنده معتقدو چاکر دولت خواه داند ،ولی اگر روزی معلوم شود که پشت این چهره دیرینه ،دروغ و پرده بازی و نابکاری و منفعت گری پنهان بوده، نتیجه اش جز نفرت و گسستن و سر بر تافتن نخواهد بود.این در حالی است که برای دور افکندن انسان و ندادن مزد بعد از این همه بهره وری به راحتی نیز می توان هر چیز دلخواه را بهانه و دست آویز قرار داد.
برده داری و بهره وری نیازمند فقر و ضعف و جهالت و فریبکاریهایی است که اساس و مقدمه چینی آن گاه از همان بدو تولد انسان آغاز می شود.اگرچه همان کس که انسان را در آتش می افکند سرانجام خود او را نجات می دهد ولی عاقل کسی است که بر نجات خود شکر نگوید بلکه از آتش در افکندن بیهوده خود به اعتراض آید،واز رسیدن به عقل و دانایی شاکر نشود بلکه از زاده شدن خود در جهل عمیق شکایت کند، و از کمک چند دیناری نسبت به خود به ذوق  نیاید بلکه از درانداختن خویش در فقرشدید و از منت کمرشکن بر داده ای استحقاقی و اندک به فریاد درآید .

آسایش انسان به این است که یا از همان ابتدا درعقلانیت مطلوب به دنیا آید و یا تا همیشه در جهل و فریب و وادی"فی لبس من خلق جدید" زندگی کند.دراین صورت است که هم عاقل و هم جاهل به لذت و شادی دلخواه خود خواهند رسید.بنابراین تا ابد در جهل زیستن بهتر از دیر عاقل شدن است وگرنه هم عقل و هم جهل به کام انسان زهر گشته وچیزی جزعذاب ومحرومیت از بهره ها و شادیهای هر دو دنیای عقل و جهل نصیب انسان نخواهد شد. خداوند نیز همیشه با کسانی سر ستیز دارد که بعد از عمری زندگی در وادی جهل بخواهند سر از دنیای آگاهی و در نتیجه فاصله گرفتن ازاو درآورند.بنابراین مسئله دردآوردر مرحله نهایی سیر، ترک دادن وابستگی دیرینه ای است که گریبانگیر خالق از ناحیه سالک غرق در جهل بوده ،که اکنون باید بداند که دیگر آن سبو بشکسته و آن پیمانه ریخته است .

 

  • احمد ابراهیمی نژاد

عشق انسانی و الهی :

عشق انسانی می تواند از ابزارهای سرعت دهی و عمق بخشی به شهود و تجربه در مسیر سلوک به شمار آید و اگر سیر کامل و رسیدن به حد نهایی عقل و حکمت منظور نظر باشد تجربه عشق انسانی امری گریزناپذیر خواهد بود .عشق در این مسیر،علاوه بر جنبه  تعلیمی و پاکسازی و خالص سازی ،عاملی برای پناهندگی هر چه بیشتر به سوی بازی آفرینی است که بالاترین منفعت وهدف مورد نظر او در این مسیر است.
سالک در مسیر عشق انسانی بعد از همه جوششها سرانجام  پی خواهد برد که وجودی بالاتر از لب و لعل زنگاری در همه این احوال  دلبسته و چشم انتظار او بوده . در وادی عشق ،طرفین اصلی حساب ،همین دواند و معشوق یا معشوقه انسانی، ابزار ووسیله ای برای رسیدن این دو به یکدیگر و نهادن دست آنها در دست هم ونماد و نمود و داستان نزدیکتری از تعامل بالاست(صورتی در زیر داردآنچه دربالاستی).
معشوق نردبانی است برای رساندن سالک به خدا. ادبار یا اقبال معشوق در واقع از جانب اراده عشق آفرینی است که در پشت او پنهان گشته .او  فعل و رفتار خود نسبت به سالک را در فعل و رفتار معشوق نمایان می سازد ودر واقع معشوق آینه ای است که رهرو تصویر خود و خدا را در او می بیند،آینه ای که پشت آن کارگردان و گوینده دیگری حضور دارد[وما کان لبشر ان یکلمه الله الا وحیاً او من وراء حجاب اویرسل رسولاً].

معشوق یا معشوقه انسانی ، دام و دانه و نقاب الهی است و آنگاه که عاشق در سوزش عشق به پالایش لازم رسد این نقاب کنار رفته و چهره ای نو و به ظاهر دل انگیزتر و زیباتری نمایان گشته و رهرو از عشق انسانی پا به عشق و وصال دیگری نهاده  و رابطه عاشقانه ای جدید و عشقی دو سویه و وصالی دلبخش میان انسان و خدا شکل می گیرد ؛ولی با رسیدن به این منزل ،کار تمام نمی شود زیرا وادی عشق و ادعا وادی دردسرها و آداب و اصول نگه داشتن و ناز و کبریا و تحمل زیاده خواهی ها و حساسیتها و غیرتهای خرد کننده بوده وخداوند نیز دقیقا خوی انسانی را در دنیای عشق و عاشقی دارد.

ظاهر عشق در هر دو نوع آن بیداری تصور می شود اما درون آن آکنده از فریب و فریبندگی است و قضاوت ستایش گران و مدح کنندگان عشق و معشوق نیز(در هر نوع آن) مربوط به دوران جهل و بی خبری است.اصولا هر جا که عشق حضور دارد جهل نیز حضور دارد و چنین باری تنها بر موجود جاهل و بی خبر و قابل فریب تحمیل می گردد .
جلوه ای کرد رخش دید ملک عشق نداشت       
همچو آتش شد از  این غیرت و  بر آدم زد

عشق الهی آغازش مهمانی و عیش و مستی است و انتهایش عذاب و گرفتاری.سیره و ویژگیهای عشق،عاشق و معشوق در هر دو نوع ناسوتی و ملکوتی دقیقا شبیه یکدیگر است و اگر انسان از عشق پایین ،خیر و نفعی بیش از درد و رنج آن به دست آورد در عشق بالا نیز چنین خواهد بود( کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد).

بنابراین بیرون آمدن از عشق و تعلق انسانی و پانهادن در کانون عشق الهی همیشه به معنی قدم  نهادن از بیابان به بهشت نیست بلکه گاه بیرون آمدن از چاه و افتادن در دام است.

در سر زلف تو آویخت دل از چاه زنخ              

آه کز چاه برون آمد  و  در  دام  افتاد

زیرا گاه همان کس  که  انسان را به این وادی دعوت کرده ، هم او آدمی  را در بدهکاری سنگین این مهمانی گرفتار خواهد ساخت.

نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی         

بازم از  پای در انداخته ای  یعنی  چه

خدا نیز عاشق و وابسته می شود و اگر چه ملاک دلبستگی خدا به انسان نه عصمت بلکه دل و ادعاست ؛ اما  وادی قرب و عشق جز برای کسانی که از آغاز ،مهر اولیایی و عصمت بر ذاتشان خورده، جز پا نهادن دیوانه وار در مسیر تباهی و خطر نیست ،هرچند که بدان دعوت گردند.

در ره منزل لیلی که خطرهاست به جان         

شرط اول قدم آن است که مجنون باشی

 

تلخی وادی عشق همانا سیره الهی است که از سویی حساسیت و دلبستگی خود را نمی تواند نسبت به بنده در درون نگه دارد واز سویی تکبر او همنشینی وهم صحبتی با گدایان را یک عار و ننگ در چشم او تعریف می کند؛پس همواره برآن است  تا به هر طریق علائم دلبستگی خود را از چشم بنده بپوشاند .

یاراگر ننشست با  ما نیست جای اعتراض         

پادشاهی کامران بود از گدایان عار داشت
در کل نتیجه راه عشق می تواند رودست خوردن از هر چه خدمت و محبت باشد.این تنها شانس و اقبال است که باید معلوم سازد آیا عبادت و عشق وخدمت بی منت ،شکر و پاداش مقابل را به همراه می آورد ویا زیاده خواهی و بی چشم و رویی و پیشکار بی مزد واقع شدن را.بنابراین جمله "لئن شکرتم لازیدنکم "همیشه سخن و قاعده ای صادق در مورد همه نیست.

بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم

یارب  مباد  کس را  مخدوم  بی عنایت

خدا هم تراز انسان نیست که آدمی بخواهد چندان به او نزدیک شده و با وی رابطه عاشقانه پیدا کند.زیاده از پی خدا رفتن انسان را به جایی می رساند که دیگر نه راهی به سوی جلو دارد و نه به سوی بازگشت.

اگر روم زپی اش فتنه ها برانگیزد
ور از طلب بنشینم به کینه برخیزد

رابطه عاشقانه با کسی عاقلانه است که اگر روزی به هر دلیل ،تشخیص و بنای انسان بر فاصله گرفتن شود ،فرد مقابل قدرت انتقام و چنگ انداختن به او را نداشته باشد ،نه کسی  که انسان همچون  موم در کف قدرتمند اوست.
یا مکن  با  پیل  بانان  دوستی           

یا بنا کن خانه ای در  خورد پیل

 

 

بنابراین بهترین نوع رابطه بین انسان و خدا رابطه خالق و مخلوق است و نه عاشق و معشوق.آسایش انسان به این است که همیشه عمر خود را دور از چشم خدا نگه دارد ،وگرنه مانند طوطی خودشیرین و خوش نما جایش همواره در قفس خواهد بود و در پایان نیز برای رهایی از این قفس ناگزیر خواهد شد که خود را به مرگ و مردن زده و از ادعا و خوش رقصی دست شوید.
مشکل اینجاست که اگر چه تغییر دید و جهان بینی و خدابینی در پایان راه سیر و عشق امری قهری و غیراختیاری خواهد بود،اما انسانی که روز نخست دم از عشق و دوستی زده و مدعی و متعهد به طاعت بی چون و چرا گشته ،دیگر بر او در اختیار گشاده نیست که به آسان بتواند از راه خویش برگردد ،زیرا اگر او ترک ادعا کند خدای معتاد و بد عادت او را رها نخواهد ساخت وتا ترک دادن این اعتیاد ،جان انسان به لب خواهد رسید.ممکن است که انسان آمدنش در این مسیر  به اختیار و میل  باشد اما ترک خدمت برای او یک جهنم است، تا جایی که تحمل کمترین دارایی یا لبخند و شادی سالک فارغ از عشق و ذلت نیز مورد تحمل نخواهد بود .

 

من دیوانه چو زلف تو رها می کردم            

هیچ لایقترم از  حلقه   زنجیر   نبود

انسانها مطابق با گرایشها و گزینشهای ازلی خود خلق می شوند؛پس خدا و روزگار و انسانها نیز ما را به همان سیره ازلی و گذشته مان شناخته و ساز تعاملشان را با ما بر همان اساس کوک کرده اند؛ بنابراین تغییر جهت دادن در میان مسیر به راحتی موجب تغییر دید و رفتار بیرونی نسبت به ما نخواهد بود و انسان هر چه برای رهایی دست و پا زند باز اورا به جای نخستش خواهند نشاند؛مگر با سعی  جان فرسا.

روز  نخست چون  دم   رندی  زدیم  و عشق
شرط آن بود که جز ره  این  شیوه    نسپریم

بنابراین داستان عشق  و وابستگی در هر نوع زمینی و آسمانی ، از اساس قصه ای رنج آفرین و درد سرساز برای هر دوسوست .مهم این نیست که اول و وسط وادی عشق  و سلوک چه جاذبه هایی در چشم  سالک می آفریند ،بلکه مهم پایان این راه است که سالک خود را نه موجودی کام دیده بلکه فریب خورده و در گل مانده می بیند؛اما درهرصورت مشاهده و گذر از همین نوع حکایتهاست که عقل و حقیقت بینی و خداشناسی انسان را به سرحد کمال خواهد رسانید.

گویند که سنگ لعل شود در مقام صبر

آری شود ولیک  به  خون جگر شود

 

دوستی و قرب اگرچه ابتدایش شیرینی و بنده نوازی و آباد گری است اما پایانش ممکن است تباه گری،سیه کاسگی و مهمان کشی باشد.همان سالکی که در آغاز، دیگران را امر به بندگی بی قید و شرط کرده و معتقد است که"دوست خود روش بنده پروری داند" ،هم اواینک در رنج و ستوه از آموختن شیوه بنده پروری به دوست است.

 نمی کنم     گله ای    لیک    ابر    رحمت  دوست

 به      کشته زار     جگر  تشنگان    نداد     نمی

 

**

 به  سامانم  نمی پرسی  نمی دانم   چه   سر داری

به   درمانم    نمی کوشی    نمی دانی   مگر  دردم

نه راه است  اینکه بگذاری مرا بر خاک  وبگریزی

دمار   از  من   بر آوردی    نمی گویی   بر آوردم

و هم او که در آغاز از عشق تعریف و ستایش می کند که:

عالم   از   ناله    عشاق   مبادا    خالی                   

که خوش آهنگ و فرح بخش نوایی دارد

 

 و هم او که در آغاز ورود و دیدن ظواهر خوش رنگ مهمانی وصل ، جو زده گشته و صد درد صعب العلاج را باج و خراج این راه نموده، یا دولت فقر را مایه حشمت و تمکین خود برشمرده ، یا بی سر و سامانی خود را گنج دانسته و یا التهاب عشق را بر عافیت طلبی ترجیح داده و می گوید:

صحبت عافیتت گرچه خوش افتاد ای دل          

جانب عشق عزیز است  فرو   مگذارش

یا عشق را وادی پر سود و نصیب دانسته و می گوید:

به عزم  مرحله  عشق  پیش نه قدمی            

که سودها کنی ار این سفر توانی کرد

یا گرفتار نشدگان  عشق را توبیخ می کندکه :

کسی  کو   بسته  زلفت  نباشد                       

همیشه غرق در خون جگر باد

یا به بلاکش بودن خود در وادی عشق بر اهل عافیت فخر می فروشد که:       
نازپرورد تنعم نبرد راه به دوست                   

عاشقی شیوه رندان بلا کش باشد

و یا همگان را به ورود در عشق حق و بی پاو سر شدن در راه ذوالجلال و غریق بحرخدا شدن دعوت می کند ،هم او سرانجام دیدگاه خود را عوض نموده و از گرفتاری و پشیمانی می سراید:

- الا   یا     ایها الساقی   ادر    کاسا   و  ناولها        

که   عشق   آسان  نمود اول ولی  افتاده مشکلها

- چو عاشق می شدم گفتم که بردم  گوهر مقصود 

 ندانستم که   این  دریا  چه موج  خونفشان دارد

- چه  آسان  می نمود اول غم دریا  به بوی سود  

غلط  کردم که این  توفان به صد گوهر نمی ارزد

- در  زلف  چون   کمندش  ای دل  مپیچ   کآنجا

سرها    بریده   بینی   بی جرم     و  بی جنایت

زبان عارف برای بیان مستقیم بعضی حقایق بند و مانع دارد ؛بر این اساس است که معمولا فلک و چرخ و هستی فاقد اراده را مخاطب می سازد .هر چند که ذات کلی دنیا و انسانها نیز مشمول همین نوع صفاتند اما آنچه سالک به طور ویژه با آن در ارتباط و تعامل مستقیم است غالبا کسی دیگر است:

- به  گرد  خوان نگون فلک مدار توقع       

که بی ملالت صد غصه یک نواله برآید

- بر مهر چرخ و شیوه او اعتماد نیست 

ای وای بر کسی که شد ایمن زمکر وی

- مرو   به  خانه  ارباب  بی مروت دهر    

که گنج عافیتت در سرای خویشتن است

-  زمانه  هیچ   نبخشد  که  باز  نستاند           

مجو زسفله   مروت   که  شیئه  لا شی

 

عشق،پیوند و جدایی،سه مرحله اند که نه تنها میان انسانها بلکه گاه میان انسان و خدا نیز شکل می گیرند.همان دلایلی که موجب طلاق و جدایی انسان از انسان می شود موجب جدایی انسان از خدا نیز می گردد؛درست مانند کسی که  برای جلب نظر و عشق آفرینی در دل فرد مقابل و کشش او به سوی خود از در دوستی و محبت وارد شده ، بیرون و ظاهر خود را در چشم او زیبا و دلنشین وبالاتر از حد واقعی نشان داده وبر عکس ،هر چه عیب و نقص است از او پنهان نگه می دارد ولی بعد از پیوند و وصال ،اگر چه همه چیز در آغاز بر وفق مراد دو طرف خواهد بود اما کم کم زیاده خواهیها و حساسیتها و بهانه جوییها و بهره کشیها شروع  و دروغها و فریبها آشکار گشته و همان کس که روزی خود را قند و عسل جلوه گر ساخته هم او زهر هلاهل انسان گشته و  این امر به چیزی جز شوک،سردی و نفرت و خشم و در نتیجه  طلاق دامن نخواهد زد.اما اگر روزی بنا بر رجوع دوباره شود قطعا همه چیز مستلزم تغییر رفتار و تعهد بر اعتدال خواهد بود.

 

 

سالک بعد از همه بزرگ بینیها و پیچیده نگریها و شیفتگیها و ستایشها ،هم درعشق انسانی،هم در عشق اولیا و هم خدا، سرانجام همه را ساده و بی معما خواهد یافت(1) .در واقع همه چیز ازدور بزرگ و پیچیده یا قدیس و یا کامل می نماید اما از نزدیک،دید و دیدگاه فرق خواهد کرد.

 

میوه ممنوعه:

دروادی سلوک، گناه نیز سکوی جهش معرفتی به شمار می آید و خوردن میوه ممنوعه با همه نهیب و عذاب کاذب، خود آغاز فهمی دامنه دار از حقایق متفاوت پشت پرده خواهد بود.هیچ گناهی دارای عدم اعتبار مطلق نبوده و منع ظاهری خداوند از گناه دلیل برعدم میل باطنی نسبت به آن در جهت بهره برداری نیست.گناه یا جهشی برای رسیدن به تجربه مفید برترو یا ابزاری برای خدا در جهت کام و بهره وری از بنده خویش برای شنیدن ندای توبه و التماس بر بخشش است. در واقع میل خداوند بر گناه انسان کمتر از میل او بر طاعت و ثواب نیست، وگرنه صفت عفو و رحمت ولذت خدایی و منانیت الهی کجا و چگونه باید به تحقق پیوندد.

سهو و  گناه  بنده گرش نیست اعتبار            

معنی عفو و رحمت پروردگار چیست

 

در داستان آدم نیز میوه ممنوعه بهانه بیرون راندن انسان از بهشت است و نه دلیل.نه آدم ابواالبشر برای جاودانگی در بهشت خلق شده و نه سالک برای جاودانگی در وادی وصال و قرب ؛اگر چه خداوند در هر دو داستان، تظاهری خلاف این واقعیت  دارد.در جایی که وعده"انی جاعل فی الارض خلیفة"جز با بیرون آمدن آدم از بهشت محقق نمی گردد و در جایی که برای خداوند روشن است که وسوسه شیطان تاثیر خود در رسیدن او به هدف و داستان  مورد نظر را فراهم می سازد و در جایی که چنان مخلوق خویش را ضعیف  وفراموشکار خلق نموده که شکی در فریب خوردن او ندارد، پس دیگر تقصیر و توبه وتنبیه نیز در این میان معنی نخواهد داشت .آنجا که موجودی با وجود بالاترین حجت یعنی نهی مستقیم الهی و برترین نعمت یعنی عطای قرب وبهشت وبالاترین افتخار یعنی مسجود ملائکه واقع شدن ،باز دچار خطا و نافرمانی می شود ،تکلیف نسل  او دیگر روشن بوده و این ثابت می کند که "دام سخت است مگر یار شود لطف خدا".

جایی که برق عصیان برآدم صفی زد          

ما را چگونه زیبد  دعوی  بی گناهی

وادی  توبه و خطا پذیری نیازمند مخلوقاتی ظاهر بین و جاهل است و خداوند نیز همیشه در پی کسانی است که همچون گوی ومهره ای به هر سوی دلخواه غلتانده شده و همچون مومی در کف او به هر شکل و قالب دلخواه درآیند، وگرنه در جنب همان آدمی که از بهشت رانده شد شیطانی نیز بود که از وادی قرب رانده گشت که بر خلاف آدم ،نه تنها رو  به توبه و عذرخواهی  نیاورد بلکه به یک مدعی ودشمن نیز بدل شد .عقلانیت و تجربه بالای شیطان باعث شد تا حقیقت کار خدا را نیکتر از آدم کم تجربه و تازه وارد بخواند و در نتیجه دلیل رفتار خود و دشمنی خویش با خدا را نه رانده شدن از درگاه او بلکه اغواگری شش هزار ساله وی نسبت به خود  بداند[رب بما اغویتنی لازینن لهم ...].

منفعت خداوند در این است که حقیقت درون خود را بعد از هزاران سال عبادت شیطان و کامیابی و بهره وری از او آشکارکند بی آنکه ذره ای مزد برای این همه عبادت وطاعت قائل شود ،وگرنه اگر داستان پشت پرده را از همان ابتدا آشکار می نمود شیطان را از این همه زحمت بی بهره و در نتیجه خشم و رودررویی با خود برکنار و آسوده می ساخت.در نگاه واقعی نیز انتظار سجده و ذلت در برابر غیر خدا، آن هم از موجودی با عقلانیت برتر وبا آن همه سابقه طاعت ،سخت و ناشدنی و توجیه ناپذیر می آید. در واقع شیطان از فرمان خدا سرپیچی نکرد بلکه از ذلت در برابر انسان امتناع نمود،واز نظر خدا این امر باید قابل ستایش نیز باشد.بنابراین هم نافرمانی شیطان و هم نافرمانی آدم،ریشه در حکایتی متفاوت از عنوان سازیهای ظاهری خداوند دارد.خدا از اساس به یک موجود وسوسه گر در دستگاه خود نیازمند است وبرای این کار چاره ای جز این نیست که با اغواگری و آشکار نمودن حقیقت پنهان خود بعد از هزاران سال، شیطان را دشمن خود و انسان سازد تا او نیز با اغواگری آدم را از بهشت بیرون راند و هر دو هدف حاصل شود .

داستان آفرینش انسان ،جهان آرام را دچار شکاف و به هم ریختگی نمود و این پیش آمد از همان نخست ،هم با مخالفت فرشتگان روبرو شد و هم مخالفت شیطان(البته با دلایل متفاوت)،و تنها فرق در قانع شدن فرشتگان و قانع نشدن ابلیس بود .اما در اینکه عقل وتجربه عینی ، حکم به نفع خدا می کند یا مخالفان او، بحث دیگری است ولی در این داستان،ادعاها چندان با دلایل مطابقت ندارد .دلیل ظاهری خداوند بر ملائکه در خلقت انسان ،موهبت" تعلیم اسماء" و دلیل شیطان نیز در مخالفت با دستور خداوند ،"خلقتنی من نار و خلقته من طین" است در حالی که دلیل اصلی در هر دو شرحی دیگر دارد.

شیطان قطعا موجودی عاقل تر از انسان تازه از گرد راه رسیده و نیز فرشتگانی است که "یفعلون مایومرون" و بی خبر از حقایق پشت پرده اند ،اما این عقلانیت وژرف بینی او ،هم در تضاد با منافع انسان و هم منفعت خود وی از کار درآمد و در این میان فقط نیت و اراده و منفعت خداوند تامین گشت .در این نزاع بیش از آنکه چهره پنهان شیطان بر خدا آشکار شود چهره پنهان خدا بر شیطان آشکار گشت و اگر خداوند نیزشیطان را از درگاه قرب بیرون نمی راند او خود با میل و رغبت این کار را می نمود. به هر حال آنچه در این میان ستودنی است شهامت و جربزه شیطان در پای دفاع از عقیده خویش ،هرچندبه قیمت همه عقوبتها و پیامدهاست.از همان زمان بود که خداوند عقلانیت را در تضاد با منافع خویش یافت و اساس خلقت انسان و تعامل با او را بر پایه مکر قرار داد وبرای تحقق هر چه بهتر طاعت انسان،نافرمانی شیطان را کفر نامید در حالی که عملکرد شیطان مصداق کفر نیست بلکه او به عنوان موجودی صاحب فهم،جهان بینی و تشخیص خود و عدم توان در مخالفت با درک و یقین خود را اعلان نمود، که تنها در تضاد با منفعت و غرور خدا واقع گشت.گناه آدم بخشیده شد چون از سر هوس،نادانی و فراموشی بود و گناه شیطان بخشیده نگشت چون از سر عصیان بود.جهل، نسیان و ندامت می آفریند و عقل، اعتراض و عصیان.پس آنجا که پای کام و منفعت در میان است خداوند خریدار جهل خواهد بود و نه عقل.نتیجه این داستان آن است که انسانها نیز دو راه پیش رو دارند؛ یااینکه جاهلانه به بهشت روند و یا مانند شیطان به جرم عقل و آگاهی، به جهنم رهسپار شوند .

اغواگریهای الهی نسبت به انسانها برای تامین کام و منفعت خویش (یعنی بزرگداشت نام و بلندآوازگی خود به پاکی و قداست و عدالت و وداشتن بندگان به عشق ،ترس و حساب) را نباید کمتر از اغواگریهای شیطان نسبت به آدمیان دانست؛حال آنکه اگر خداوند از همان آغاز آفرینش انسان همه چیز را بر شفافیت و راستگویی و یکرنگی می گذاشت موجودی دوست داشتنی تر و پرستیدنی تر می بود و دوستان داناتر و باارزش تری می یافت.

در اختلاف بین خدابا ملائکه و ابلیس، تنها خدا بودن خداوند دلیل بر این نمی شود که حق به جانب او داده شود، به ویژه اینکه پیش بینی فرشتگان مبنی بر مفسده آمیز بودن آفرینش انسان زودتر از آنچه گمان می رفت با جنایت فرزند آدم محقق گردید .

اشکال دیگر در رویداد آفرینش انسان آن است که پاسخ خداوند به اعتراض فرشتگان مبنی بر فساد انسان در زمین ،پاسخی فرافکنانه و بی ربط است، زیرا "علم اسماء" هر ویژگی و کمالی که برای انسان داشته باشد مانع از ظلم و فساد و خونریزی او در زمین نگشته و نمی گردد.

 

 

شرایط بندگی :

این تنها خدا نیست که می تواند بر انسان شرط و شروط بندگی معین نماید زیرا انسان نیز شروط و حجتهای عقل پسند خود را دارد ،به گونه ای که اگرخداوند جای انسان می بود به این حجتها معتقدتر از او می گشت و از کرسی عرش واز موضع خودبینی و خودشیفتگی حکم صادر نمی نمود.مشکل و درد انسان تنها مسئله داشتن یا نداشتن چشم ولب نیست که منت وار از او بازخواست و پرسش شود که "الم نجعل له عینین و لسانا و شفین...". دغدغه انسان رضایت و شادی درون است وگرنه چرا باید که هر روز هزاران انسان در دنیا با وجود داشتن چشم و گوش و زبان ،با دست خویش  به زندگی خود پایان دهند.

سیاست خداوند پیشدستی و فرار رو به جلو در تامین کام و منفعت وبستن راههای حجت انسان بر خویش، هرچند با ابزارتهدید و بستن دهان است، در حالی که انسانها نیز حرف و حدیثهای دراز خود را در عقیده و عمل خویش و چرایی آن دارند.در نزاع بین انسان و خدا گاه می توتاند حق با این سو باشد و گاه با آن سو؛بنابراین همیشه برگ برنده های خداوند برگ برنده های عادلانه و منصفانه نیست وآنجا که خدا خود هم مدعی باشد و هم قاضی، باید ازعدالت واقعی قطع امید کرد به ویژه اینکه در این دادگاه حتی به انسان مجال زبان تر کردن و دفاع ازخود نیز داده نشود[الیوم نختم علی افواههم...].

بحث انسان در انکار و نپذیرفتن کردار نیست بلکه درغالب دانستن حجت خویش بر حجت خداست؛بنابراین بستن زبان انسان در قیامت و به اعتراف و شهادت درآوردن اعضای او  تنها یک بازی برای پاک کردن صورت مسئله است .صرف حکم و امر و نهی، برای هر نوع انسانی حجت نمی آفریند زیرا انتظار بندگی باید متناسب با نوعیت ذات ، درصد شادی و رضایت از زندگی و از همه مهمتر ،نوع جهان بینی وبه خصوص خدابینی انسان باشد.از کسی که در موقعیت پست قرار گرفته نمی توان انتظار عمل متعالی را داشت واز انسان بدسابقه نمی توان درخواست تقوای پیامبری را نمود.

آیین    تقوا    ما     نیز    دانیم                          

 اما  چه  چاره  با  بخت  بی راه

بنابراین آنچه خدا از انسان می خواهد باید از چند شرط و مانع انسانی عبور کتد:1-جهان بینی 2-ذات و جوهره 3-تنگناها و شرایط اجتناب ناپذیر4- رفتار الهی.

جهان بینی:

نوعیت ادراک و جهان بینی هر انسان است که نوعیت حجت و عمل و نیز تکلیف اسارت یا رهایی و آزادی او را معلوم می سازد.بنابراین چیزی که مثلا برای انسان مذهبی، گناه یا واجب تعریف می شود ممکن است که برای انسان عارف مباح به شمار آید.

حجیت عقل و یقین حجیتی ذاتی است؛بنابراین خداوند نمی تواند که به صورت دست گزین تنها آن حجتها و احکام عقلی را که در جهت منفعت و خواست اوست محترم و دارای رسمیت دانسته و از انسان بخواهد که آنچه را که می داند نداند و آنچه را که می بیند نبیند.در واقع حاکمیت جهان بینی دهها برابر قوی تر از حاکمیت وسوسه بر اراده بوده و هر انسان برای خود دید و نگرشی جدا بر اساس دیده ها و کشیده ها و رسیده ها دارد که دلیل و توانی برای حرکت بر خلاف آن در کار نمی بیند .

 
من نخواهم کرد  ترک  لعل  یار و جام می          
 زاهدان معذور داریدم که اینم مذهب است
ارزش و حجیت جهان بینی به ویژه برای سالکی که اندیشه خود را از راه رنج و تجربه طاقت فرسای عمر به دست آورده،تا به حدی است که اگر خداوند نیز بدان احترام ننهد شایسته توجه و کرنش نخواهد بود.
شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد
التفاتش   به   می صاف   مروق  نکنیم
بنابراین کسانی که خداوند آنها را تنها بر اساس فعل ظاهر بازخواست می کند باید جاهلانی باشند که از جهان بینی و اندیشه ژرف بهره چندانی ندارند.
رفتار الهی:

 

این شرط و مانع بیشتر خاص انسان سالک است که بدون تردید در کانون تعامل و رفتارمستقیم الهی است.نوع نگرش انسان به خدا در گرو نوع رفتار خدا با اوست.بنابراین همین خدای واحد می تواند در چشم یک انسان فرشته و در چشم دیگری اژدر و دژخیم تعریف شود.رفتارهای نامتعادل و مکرگونه یا خلقت کج یا تقدیر ناموزون یا عمل خلاف ادعا و باطن خلاف ظاهرنمی تواند نتیجه ای جز نفرت و گریز به بار آورد.شرط توانایی و موفقیت در پیمودن راه اعتدال نیز آن است که خداوند ذات انسان را بر سرشت توازن و اعتدال خلق کرده و رفتار و تعامل او نیز با انسان بر اساس اعتدال باشد.

انسان زمانی می تواند پاک کردار شود که خدا را پاک و بی دغل بیند و زمانی می تواند خدا را به بزرگی شناسد که رفتارهای حقیرانه و کوچک از وی نبیند،وگرنه ماندن در وادی عبودیت و عبادت در واقع لطف و نیکی زیاده انسان به خداست.نوع رفتارهای افراط گرایانه و زیاده خواهانه و لجاجت گونه یا اغوا منشانه ،خواه و ناخواه ، بنده را به چیزی جز عصیان و گناه و نفرت نمی کشاند ،واین خود در حکم  گناه مقدر بوده و در چنین شرایطی هیچ مولایی نمی تواند که برهمان عصیان و نفرت و فرار،گرز و تازیانه عذاب مقرر کند.یک پدر در ظاهر و زبان فرزند خود را امر به خلاف نمی کند اما گاه رفتارهای دیکتاتور منشانه و محدود کننده و نفع طلبانه ، فرزند رابه  انتخابی  جز گناه و عصیان وا نمی دارد.

برو ای زاهد و بردُرد کشان خرده مگیر          

کارفرمای قدر می کند این، من  چه کنم

در نزاع بین بنده و خدا و سلسله گناه و عقاب،همیشه باید به قهقرا باز گشت و دید که آیا شروع کننده خطا خداوند بوده یا انسان؛چرا که اگر بخواهیم ریشه های دامنه دار و عوامل وادارنده انسان به سمت و سوی عصیان را در نظر گیریم بسیار جاها پای خدا و رفتارهای ناصواب یا  ذات ساخته دست او به میان کشیده شده و انسان را از هر بازخواستی بر کنار می کند.
گرچه رندی و  خرابی  گنه  ماست  ولی             

بنده ای گفت که ما  را تو بر آن می داری

اما اینکه سالک باز بخواهد که دراین وادی کرنش و ادب نشان دهد بحث دیگری است.

گناه    گر   چه   نبود   اختیار  ما  حافظ           

تو در طریق ادب باش وگو گناه من است

 

ذات و جوهره و تنگناهای حیاتی:

انسانی که در چنبر ذات و جوهره تغییر ناپذیر درون یا شرایط اجتناب ناپذیر بیرون گرفتار گشته و راه او برای تغییر جهت دلخواه زندگی یا دنیا بسته است،به ناچارعذراو در قبال نتیجه قهری این جبر یا آنچه خود مصلحت و تدبیر و درمان درد خویش می داند موجه خواهد بود و این نیز در حکم یک سرنوشت مقدر است.

حافظ زخود نپوشید این خرقه می آلود               

ای  شیخ   پاکدامن   معذور دار ما را

علاوه براین خداوند به هر نوع انسان و موجود و هر نوع تقدیر و داستان در دستگاه آفرینش خود نیازمند است وهر کس همان چیزی خواهد شد که مورد اراده ونیاز این دستگاه و نظام است.پس اساس، نه بر سعی و خواسته انسان بلکه بیشتر بر همان ساختارهای ازلی و بخت و اقبالهای اولیه خلقت انسانهاست که به منزله مهری است که بر سرنوشت آنها زده شده است.

- جهانیان    همه   گر    منع    من   ز عشق کنند    

من      آن     کنم      که       خداوندگار   فرماید

- مکن  در این چمنم    سرزنش    به   خودرویی      

 چنانکه      پرورشم        می دهند      می رویم

- نقش مستوری ومستی   نه به دست من وتوست   

 آنچه    استاد     ازل     گفت   بکن   آن   کردم

- مکن    به   چشم   حقارت   نگاه  در من مست     

که    نیست    معصیت    و   زهد   بی مشیت  او
- من   ز  مسجد   به    خرابات   نه   خود افتادم          

 اینم   از   عهد    ازل    حاصل      فرجام   افتاد

- مکن    به     نامه   سیاهی   ملامت من  مست

که    آگهست   که    تقدیر بر  سرش  چه نوشت

-مرا  روز  ازل  کاری  به  جز  رندی   نفرمودند

هرآن قسمت که آنجا شد کم  وافزون  نخواهد شد

-برو  ای  زاهد  و  بر   درد کشان  خرده   مگیر

که   جز  این  تحفه  ندادند   به   ما  روز  الست

 

انسان نمی تواندبر مسیری غیر از سیرت ازلی یا جهان بینی حجت آورخود حرکت نماید.اوحال خویش را بهتر می داند تا شیخ مذهبی که تنها "الحکم لله" گفتن را آموخته و یا خدایی که دورادور بر او حکم روا داشته و منفعت طلبی او چشم وی را از حقیقت بینی بسته است.

زاهد  ظاهرپرست  از  حال  ما  آگاه  نیست

درحق ما هرچه گوید جای هیچ اکراه نیست

انسان هر چه کند نهایتا برده و اسیر ذات ازلی درون یا جبر برتر بیرونی است و حکایت او مانند یک زندانی است که به او اختیار دهند تا هر کجا که می خواهد برود درحالی که شش سوی او را دیوار سترگ و ستبر کشیده اند.بنابراینآن تغییری که خدای خوش بین یک شبه از انسان می خواهد گاه به چندین سده زمان نیاز دارد.

صرف اینکه خداوندتنها کردار را ببیند اما ریشه کردار را نبیند یک ظلم آشکار به انسان خواهد بود زیرا بیش از نود درصد حکایت حال و زندگی انسان ،درون اوست و نه بیرون. در واقع "حق"،نه فقط سخن و داوری خدا ونه فقط سخن و داوری انسان، بلکه مجموعه ای از حکم و قانون خدا و دفاعیات انسان است، آن هم نه فقط  دفاعیات زبان، بلکه درون او.این عین ظلم است اگر انسانها همه با یک قانون کلی و مشترک محاسبه شوند بلکه هر کس قانون و حال خود را دارد. خداوند نمی تواند از کسی که ذاتا کج خلق شده است بخواهد که راست راه رود و نمی تواند از کسی که او را ذاتا جاهل خلق نموده بپرسد که چرا عاقلانه زندگی نکرده  واز کسی که او را ناتوان و ضعیف خلق نموده بپرسد که چرا توانا و توانمند نبوده.در واقع ذات هر انسان مانند یک عنصر است که از ماهیت و خاصیت خود نمی تواند جدا شود.

 ساقیا    می ده     که   با حکم  ازل تدبیر نیست  

قابل     تغییر    نبود    آنچه    تعیین    کرده اند

آنچه از بخت و اقبال نیز گفته می شود منظور همین واقعیت است که انسان، دربند چه نوع ذات و مشمول چه نوع دید و نگاه و رفتاری در دستگاه خلقت و اسیر چه نوع غل و زنجیر درونی و بیرونی واقع شده باشد.تلاش برای ساختن بنای خوشبختی بر روی ذات ناپرداخته مانند تلاش برای ساختن کاخی با شکوه بر روی زمین باتلاقی است.بنابراین باید گفت که تاریخچه نیک بختی و شوریده بختی و پستی و بلندپایگی هر انسان تاریخچه ای ازلی است.

در کوی نیکنامی ما  را گذر ندادند

گرتو نمی پسندی تغییر ده قضا را

انسان بداخترهر چه دست و پا زند در بدبختی بیشتر فرو می رود و انسان نکوبخت هرچه از خوشبختی فرار کند باز خوشبختی دل از او برنمی کند.مشکل چنین انسانهایی نه از نخواستن و تلاش ننمودن و دعا نکردن، بلکه از گناه بخت پریشان و دست کوته و کلاه بی پشم آنهاست.

به آب زمزم و کوثرسفید نتوان کرد               
 قبای بخت کسی را که بافتند  سیاه

 پس هر چند که انسان در ظاهر و تز موجودی صاحب اختیار تعریف می شود اما بسیارمواقع،در تنگنای بخت پریشان یا شرایط گریز ناپذیرو یا برای رهایی خویش و ندیدن حقایق دردآور،قادر به یک گزینه و انتخاب بیش نیست.

 برآن سرم که  ننوشم  می و گنه نکنم              

اگر   موافق   تدبیر   من   شود  تقدیر

مقوله اختیار و انتخاب در نگاه دقیق و در بسیار موارد جز در گزینشهای روزمرگی و جزئی، امری نمایشی و صوری و فریبنده و غیر قابل اجراست زیرا بسیار جاهها مغلوب قدرت برتر درون و بیرون است،آنگونه که فعل و کردار خود پروردگار نیز مشمول همین قاعده است؛مثلا روشن است که با آن رفتارعاشقانه یعقوب با یوسف ،برانگیخته شدن حسادت برادران امری قهری و با حاکم شدن حسد بر روح و جان ایشان ،انداختن یوسف در چاه نیز امری طبیعی است، آنچنانکه درافتادن زلیخا در دام هوس با آن حسن و زیبایی بی نظیر یوسف نیز امری قهری و حتمی و غیر قابل سرزنش است.پس در این میان گناه و تقصیر معنا و مفهوم چندانی ندارد زیرا اختیار، مفهومی کاالعدم است.

من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم        

که  عشق  از  پرده عصمت برون   آرد  زلیخا  را

 

گناه قابل مجازات آن است که از نظر بنده نیز گناه یا گناه غیر قابل عذر تعریف شود وتنها حکم یک طرف، ملاک عمل نیست.بر این اساس باید همه انسانها را اهل بهشت دانست زیرا آنان که گناه نکرده اند نیازمند آن نبوده اند و آنان که گناهکار بوده اند گزیر و گریز چندانی از آن نداشته اند .

قدم     دریغ     مدار    از   جنازه   حافظ                         

که گرچه غرق گناهست می رود به بهشت
 حتی آنجا که مقصر اصلی انسان باشد باز خداوند ناگزیر به بخشش حداکثری است زیرا این بخشش است که اقبال و دوستی و ستایش گری می آفریند و نه عذاب.
از جمله تضادها و ناهمخوانی هایی که در قران وجود دارد این است که خداوند از یک سو عده ای را غیر قابل هدایت و" صم بکم عمی " دانسته و ندای بر ایشان را ندای "بما لا یسمع فی القبور " بیان کرده و هدایت را امری می داند که باید از جانب خود او مقدر شود[والله یهدی من یشاء] ،واز سویی دیگر همین کسانی که اصلا استعداد هدایت را نداشته و ذاتا کر و کور خلق شده اند به دلیل کر و کور بودن  به آتش مبتلا می کند .درست است که ضلالت و هدایت الهی بر اساس قابلیت و عدم قابلیت است اما ریشه همین ظرفیت و قابلیت نیز ازلی و ذاتی است.انسان همیشه بر سیره ای ره می سپارد که اقتضای ذات و طبیعت وجبر بیرونی و درونی اوست،آنگونه که از موجود مخلوق از آتش که مظهر طغیان و سرکشی است نمی توان انتظار تواضع و فروتنی موجود مخلوق از خاک را داشت و از انسانی که اسیر"مکراللیل والنهار" است نمی توان انتظاری جز سهو وغفلت را نمود.اگر دلیل خداوند برتوجیه ناپذیر بودن بازگشت گناهکاران به دنیا ان است که باز همان خواهند شد که قبلا بوده اند [ولوردّوا لعادوا لما نهوا عنه] ،پس عذاب و مجازات او نیز بر این افراد توجیه ناپذیر خواهد بود زیرا یا خود باید ذات ایشان را از اساس دگرگون نماید و یا به قانون اقتضای ذات و اقتضای جهان بینی احترام نهاده و بپذیرد که "از کوزه همان برون ترواد که دراوست".انسانی که معیوب خلق شده با امر و نهی نمی توان او را راست نمود بلکه باید به ازلیت برگشته و ذات او از نو بازسازی شود و یا اگر قومی مانند قوم لوط گرفتار عادت و بیماری گریبانگیر خاصی گشته اند راه حل آن، درمان و شفاست و نه نزول عذاب.علاوه بر این همان گونه که عقل حجت عاقل است جهل مرکب نیز حجت جاهل است. انسانی که نمی داند و نمی داند که نمی داند نیازمند آگاهی است و نه سزاوار عذاب.تنها گناهانی شایسته عذاب و مجازاتند که مصداق منفعت طلبی و زیاده خواهی اند و نه اقتضای طبیعت و ذات یا تنگناهای گریزناپذیر.

 

بنابراین از آنجا که  باور وجود دوزخ  آن هم با آن عذابهای بی رحمانه برای هر انسان عاقل و آن هم با عذرهای موجه او سخت و مشکل است بهتر است بگوییم که خداوند اساس کارش به مرگ درآمدن و به تب راضی شدن است.خدایی که پایه ربوبیتش بر مکر و نیرنگ است، پس جای امیدواری است که دوزخش نیز نیرنگی بیش نباشد.

گرچه می گفت که زارت بکشم می دیدم              

که نهانش  نظری با من دل سوخته بود

 

ایده نهایی خداوند :

خداوند خود نیز در قرآن بعد از تهدیدها و  توپ و تشرهای پراکنده ،سرانجام حق را به انسان داده و با بیان "کل یعمل علی شاکلته" معترف می شود که عمل هر انسان ریشه در ساختار ذات و نیز دید و جهان بینی درون او دارد و با اعتراف به حقیقت "خلق الانسان ضعیفا و" علم ان فیکم ضعفا" ،مسئله "اتقواالله حق تقاته" را با " اتقواالله مااستطعتم" مقید کرده واز قانون سختگیرانه خود در سوره عصر که طاعت مطلق و مطلق صالحات را شرط نجات از خسارت بر می شمارد در پایان از موضع خود کوتاه آمده و به مقدار"یعمل من الصالحات" بسنده نموده و نهایت توان انسان را "خلطوا عملا صالحا و آخر سیئا" برشمرده و به همین اندازه برای دادن وعده بهشت به انسان رضایت می دهد.علاوه بر این ،بهشتی که به گفته خداوند عرض و پهنای آن به گستره همه آسمانها و زمین است دیگر جا وفضایی برای وجود جهنم باقی نخواهد گذاشت.این در حالی است که همان پیامبران و اولیا نیز بدون توجه و دستگیری و محافظت خاص و ویژه خداوند توانی بر محفوظ نگه داشتن خود از گناه و خطا را نداشته و کلا چیزی به نام عصمت ذاتی وجود خارجی ندارد.بنابراین هیچ انسان خداپرستی سزاوار جایگاهی به نام دوزخ نیستد،به شرط آنکه که وزنه ای قابل سنجش از اعمال نیک  در کارنامه خود دارا باشد.

نگویمت که همه ساله  می پرستی   کن

سه ماه می خور و نه ماه پارسا میباش

و به عبارت دیگر ،منش انسان باید به گونه ای باشد که فرشته وی تلاش او را بر نیکی و نیک کرداری بالاتر و برتر از میل او به بدکرداری داند.

دلا معاش چنان کن که گر بلغزد  پای

فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد

 

 
 
 در واقع شرط نجات آن است که گناهان انسان از روی تنگنا و فشار یا  سهو و ساده انگاری و غفلت باشد ونه از روی سرکشی و مبارزه عمدی با خدا.علاوه براین با گستره رحمت و نعمت و آرامش بخشی فراگیر خداوند ،عذر انسان برای عزا نگرفتن  بر عذاب ،امری موجه خواهد بود.
جهنم بیشتربرای ترساندن است تا عملی شدن، وآنچه انسان در برزخ و قیامت از مسائل مربوط به حق الله خواهد دید بس آسان تر از چیزی است که در دنیا می پنداشته .به همین دلیل است که خداوند انسانها را تاکید و سفارش به بخشش یکدیگر در دنیا نموده تا مشکل حق الناس نیز بین خود آنها حل گردد.
نتیجه اینکه هیچ نوع گناه و هیچ نوع انسانی وجود ندارد که از دایره رحمت و امکان شمولیت آن خارج باشد[و رحمتی وسعت کل شی].در نگاه دقیق و کلی نیز باید گفت که هیچ موجودی در عالم نه خیر مطلق است و نه شر مطلق .خداوند حتی به وجود یزید و فرعون و چنگیز نیز در دستگاه خلقت خود نیاز دارد؛آنچنانکه وجود تاریکی در کنار نور امری اجتناب ناپذیر است .پس همین نیاز وجودی،شرّیت مطلق را کنار می زند.بنابراین وعده خلود ابدی بعضی انسانها در دوزخ باید دارای توریه باشد ،از جمله اینکه بگوییم منظور از ابد،ابدیت  دوزخ است و نه هستی؛یعنی خلود تا زمان برچیده شدن دوزخ.

سیری در منش حافظ:

سالک  در مسیر دراز سیر ، فراز و نشیب و فریب و تضاد را زیاد تجربه کرده و در نتیجه بسیار دچار تغییر رای و دیدگاه می شود واز آنجا که نتیجه پایانی و اندیشه برتر به گفته وی زودتر از چهل سالگی عمر به دست نیامده ،بنابراین گفتارها یا اشعاری از او دارای اعتبارند که از همین سن و مرحله به بعد بیان شده یا مورد تایید او واقع شده باشند.به عنوان مثال ما محتوای اشعار شخصیتی مانند حافظ را می توانیم به پنج بخش تقسیم نماییم: حکمت ، عقل ، اخلاقیات،عرفان، عشق و دلدادگی (ومدح) .(2)

از این میان، اشعار مربوط به عشق و عرفان کم اعتبارترین و بی اعتبارترین سخنان و اشعارند زیرا همه مربوط به مراحل آغازین و میانه راهند.عشق و عرفان شهودی غالبا تجلیات زودگذر و فریبنده اند که نقششان نیز در مسیر سیر نقشی ابزاری است و نه غایی.غایت و هدف،حکمت و عقل است .

اگر چه حافظ  اشعار کثیرو طویل گذشتگان خود مانند مولوی را در وادی عشق و عرفان و عقل و حکمت و اخلاق به کوتاهی وخلاصه بندی درعین جامعیت رسانده (به اضافه حقایق برتر و خاصی که او خود بدان دست یافته)(3)،اما باز اگر بخواهیم  گفتارها و اعتقادات نهایی اورا از اشعار و گفتارهای ایتدا و میانه راه جدا کنیم باز بیش از نیمی از اشعار او از دایره اعتنا و اعتبار خارج می شوند ،هر چند که  زیبا و دلنشین بیان شده باشند .باز اگر بخواهیم متشابهات را نیز از محکمات جدا کرده و ابیات تکراری از جهت  مفهوم و معنا را یکی کنیم تعداد آنها از پانصد بیت فراتر نخواهد رفت.

از آنجا که شاعر از همان ابتدای زندگی ،برای به تصویر کشیدن افکار و دیدنیها و تجربیات ، دست به قلم شده ،پس در تجربیات و تضادهای وادی سیر، اشعار و گفتارهای او نیز دستخوش تضاد عمیق شده اند.مشکل اینجاست که شاعر گفتارهای پیشین و بی اعتبار خود را نه تنها حذف ننموده بلکه آنها رابا اعتقادات و گفتارهای پایانی نیز شدیدا مخلوط نموده ومانند خیام تنها به اعتقادات پایانی راه اشاره و بسنده نکرده. دلیل حفظ این اشعار یکی به جهت مصلحت و ترس از ترور شخصیتی (به دلیل سنگین بودن اعتقادات پایانی) است و دیگر به جهت نبود انسانهای کافی در جامعه مذهبی که بتوانند گفتارهای پایانی او را هضم و درک و تایید کنند.در این بین تنها انسانی که دارای سیر کامل است می تواند  تفسیر واقعی سخنان و گفتارها و اشعار همتای خود را فهمیده  و از این کلک خیال انگیز رمز گشایی نموده و ترتیب زمانی گفتارهای او را مشخص ساخته و معلوم کند که او هر بیت خود را در کدام وادی و منزل عمر سروده و کدام بیت او ناسخ و کدام یک منسوخ به شمار می رود.

عرفان و مصلحت بینی:

عارف در میان همه انسانها از پایین ترین درجه مصلحت بینی و مخفی کاری برخوردار است زیرا این اقتضای روح زهد و آزادگی و بی تعلقی اوست.

رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار                   

کار ملک است آنکه تدبیر و تامّل بایدش

 

اما با این حال  کلام حافظ اگر چه  تهی از سانسور است اما رمزگویی و دو پهلو گویی و مماشات گری با اهل مذهب نیز بسیار جاهها در سخن او پدیدار است.با توجه به حکایت افرادی همچون منصورحلاج، مصلحت نگری و مماشات گری مذهبی مسئله ای غیر قابل اجتناب برای عارف به قله رسیده ای مانند حافظ بوده و یکی از روشهای زیرکانه او خلق شخصیتهای ذهنی مانند پیر یا پیر مغان و نسبت دادن حرفهای سنگین خود به اوست. عارف سخنان پایانی واصلی و سنگین خود را در میان سخنان فرعی و کم اعتبار و متکثر دوران گذشته عمر گنجانده و برای نجات خود مجبور شده است که  رضایت خاطر اهل شریعت را نیز در کلام و گفتار خود با محفوظ نگه داشتن اشعار دوران جاهلیت خود(دوران مذهب مداری) جلب کند.متاسفانه مخلوط گوییها ، تضاد گوییها ، رمز گوییها یا مماشات گریهای مصلحت آمیز و یکی به میخ و یکی به نعل زدن هر چند در حد کم،باعث شده است که آن هدایت آفرینی منظور نظر شاعر در جامعه  تامین نگرددو پیام نهایی و اصلی او را  دچار پارازیت و نامفهومی ساخته و حتی جامعه مخاطب در بسیار جاها عکس منظور او را برداشت نماید.از سویی مقبولیت و خوش نامی نیز لذتی نیست که عارف بتواند به راحتی آن را فدای حقیقت گویی محض و تلخ  نماید. در واقع ،بهترین راهکار برای او جمع کردن میان حقیقت گویی و مقبولیت طلبی و به دست آوردن رضایت هر دو گروه یعنی اهل مذهب وعقلاست.بنابراین اگر چه نسبت حافظ با دیگران در سخنوری همان حکایت زردوز و بوریا بافست ،اما زیبایی و دلنشینی و فصاحت شعری نیزهمه جا دلیل بر معتبر بودن سخن و محتوا نیست.

مگو دیگر که حافظ نکته دان است

که ما دیدیم و  محکم   جاهلی بود

 

 
حافظ در مواجهه با جهال و لزوم حفاظت خود از حکم تکفیر و ارتداد  مجبور است به نوعی خود را به شریعت نیز وابسته دانسته و  با فرار رو به جلو در پی مصادره آن نیز باشد؛حال آنکه خود می داند که وصول به حقیقت برتر نه در گرو حافظ قرآن بودن اوست(که آن هم مربوط به دوران نوجوانی و جوانی و مذهب مداری او بوده)، و نه از یمن دعای شب و ورد سحری؛ بلکه همه چیز وابسته به استعداد ذاتی و تقدیرو انتخاب ازلی و زحمت و صبر جان فرسای اوست .بلی لازمه کمال عقل و حکمت ،مطالعه عمیق در شریعت و کتاب است ولازمه ره بردن به باطن، فهم دقیق ظاهر است ولی شریعت و کتاب فقط ابزارند و نه علت و باعث و معجزه گرو شرط کافی . همچنین تعهدی که بین سالک و خالق برای به ثمر نشستن سیر طاقت فرسای عمر رقم می خورد همانا مختوم شدن این نتیجه و اثر به مهر"حسبة لله" است.بنابراین این سخن که "هرچه کردم همه از دولت قرآن کردم" همان مهری است که شاعر بر اساس تعهد، نقش پایانی دیوان خود نموده ،وگرنه خود نیز به این بیان چندان اعتقادی ندارد.
" گرت باور بود ورنه سخن این بود و ما گفتیم".
 
نویسنده: احمد ابراهیمی نژاد
پایان نگارش:شهریور97
منابع: ندارد
برداشت و کپی برداری اکیدا ممنوع است.
 

 

 



1-در واقع آنچه سالک و عارف (مانند جناب حافظ) در مسیر سیر از عشق و دلدادگی و مدح گفته و سروده،بعضی مربوط به معشوق و معشوقه خانگی، بعضی مربوط به اولیا و بعضی مربوط به خداست.در این میان البته اولیا سزاوارتر از هر کس به دوستی و دلدادگی اند، از آن جهت که نه دردسری در وادی عشق و ارادت ایشان وجود دارد و نه چهره نهفته و پنهانی غیر از فضائل و صفات مثبت و نیک دارند و نه هم سطح و همسنگ انسانهای عامی و معمولی اند.

2-بعضی از گفتارهای شعری نیز در قالب خاصی نگنجیده و تنها بیان حال و حس و تراوشهای بار ذوق و ادب نهفته در درون شاعرند که معمولا در قالب ابیات عاشقانه و مدح گونه نسبت به مخاطب فرضی بیرون می آیند (چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد).

3-فرق دیگر این است که مولوی اشعار وادی عشق و عرفان را از اشعار وادی عقل و حکمت(در دو دیوان مثنوی و شمس) جدا ساخته است اما حافظ بنا بر سلیقه خود همه این گفتارها را مخلوط نموده .
 
 
  • احمد ابراهیمی نژاد